یک زندگی اثری از جیمز هاوز دلمشغولی بزرگ سازنده از خاطرات جنگ جهانی است. فیلمی که قرار نیست «پیانیست» پولانسکی را تداعی کند اما به شدت آن اثر را تداعی خواهد کرد. بر اساس یک زندگی واقعی، هیتلر، رایش سوم، جنگ جهانی، خاطرات، آنتونی هاپکینز و چیزهای دیگری که به یک اثر سینمایی جذابیت می‌بخشند؛ اما هیچ کدام چنین فکت‌هایی نباید برای بیننده مهم باشد چرا که ما با اثر مواجهیم نه موثر. وجود این نکته که چه بلایی بر سر جنگ‌زده‌ها خواهد آمد یا بر چک اسلواکی چه گذشت مهم نیست. آنچه مهم خواهد شد به اندازه‌ی انداختن دکمه توسط هاپکینز در دستگاه خرید بلیط کنار خیابان است. فیلم آدم‌هایی را تداعی می‌کند که نیستند. این نبودن به این معنا است که روایت‌های متعددی خواهد شد. این نبودن نباید تبدیل به داستان واقعی و روایت شود. ما برای داستان‌ها دو مقوله بزرگ روایی داریم. یا چیزی که هست را می‌گوییم یا چیزی که اتفاق افتاده. بیش از آن قطعا ژانر علمی – تخیلی خواهد شد و گفت‌وگوی ما با مخاطب فرای واقعیت است. این جلوتر از واقعیت در «پیانیست» پولانسکی دیده می‌شود و در «یک زندگی» شکل ایماژی ویژه‌ای ایفا می‌کند.

واقعیت یا حقیقت

هیتلر آدم بدی است یا تفکرات آدم‌وار هیتلر بد شناخته شده. مسئله‌ای که جهان سینما در مواجهه با این حقیقت تصویر می‌کند، رویدادها است. اتفاقا سینما کارکرد ضد جنگ خود را در قضیه هیتلر از دست داده و عملا روی آورده به کمدی و کمیک. این رویدادها هستند که واقعیت را می‌‎سازند و این تفکرات هستند که حرف حقیقی را می‌زنند. مسئله سینما مشخصا در «یک زندگی» چگونگی مواجهه با این واقعیت است. واقعیت را آدم‌هایی می‌سازند که تفکرات هیتلر را به دلخواه خود اجرا می‌کنند. تمام افسران نازی یک واقعیت بیشتر ندارند و آن نسل کشی بیشتر است. این نسل کشی به زبان سینما نمی‌تواند بر اساس یک قصه حقیقی باشد و یا بر اساس یک ماجرای کوتاه روی دهد. در فیلم «حرامزاده‌های لعنتی» تارانتینو کجای این نسل کشی را نقد می‌کند. در فیلم مورد بحث نمایشی که از این نسل کشی به واسطه جنگ روی می‌دهد، کجای یک زندگی نگاره است؟ سینما با زبان قصه‌گویی مصور خود توان مقابله با تفکرات، حقیقت، را ندارد و به همین واسطه روی می‌آورد به، واقعیت. این تفکرات هنوز هم در جهان جاری هستند و اصلا مهم نیست که مثلا رایش سوم پایه گذار آن بوده و برایش کتاب، «نبرد من»، را نوشته است. هرگاه سینما توانست تفکرات منجر به جنگ میان نسل‌ها را نشان دهد در آن صورت می‌توان نوشت که بر اساس یک داستان واقعی.

چه

در میان آثار داستانی که به مسئله جنگ جهانی نظر دارند «در جبهه غرب خبری نیست» اریش ماریا رمارک پر بحث‌ترین آنها است. این داستان به واسطه مواجهه با مرزها و انهدام بُعد تک شخصیتی داستان‌ها مورد توجه قرار گرفته است. سعی با چنین مواجهه‌ای را در تمام آثار سینمایی که با محوریت کوباندن جنگ جهانی ساخته شده‌اند می‌بینیم اما حتی فیلمی که ادوارد برگر یا لوئیس مایلستون ساخته اصلا شبیه جنگ زدگی نشده. در «1930» سم مندس فرمِ سینمایی خاص‌تری انتخاب می‌کند اما غافل از اینکه جنگ نمادی از فرم‌ستیزی خالص است. حال می‌خواهد این روایت به نقل از پدر بزرگ دیگری و یا مانند «یک زندگی» داستان نجات کودکان به وسیله نیکولاس وینتون باشد. جنگ بیشتر از آنکه بار خانه خرابی مادی برای جنگ‌زده‌ها داشته باشد، بر روی روان افراد تاثیر خواهد گذاشت و چه خوب که این تاثیر را به صورت حداقلی را در گرایش شخصیتی آنتونی هاپکینز می‌بینیم. آنچه برای بیننده از فیلم مهم خواهد شد چگونگی انجام عملیات نجات است و نه چرایی. این چگونگی در سینما همواره مسئله و دغدغه بوده است و همچنان بر اساس شواهد می‌توان گفت چگونگی در فیلم پولانسکی خیلی بی‌رحمانه‌تر از چگونگی در «یک زندگی» نمایش داده شده. اما این چگونگی در حال حاضر مسئله منِ بیننده نیست؛ من به‌دنبال چرایی این عمل از سوی شخصیت هستم. شخصیتی که خودش با تعجب دکمه از توی قلک‌ها بیرون می‌کشد و بعد همان دکمه را در دستگاهی دیگر می‌اندازد چرا باید باور کنیم که یک زمانی کودکان را نجات داده؟.

علی رفیعی وردنجانی