افعی تهران ساخته سامان مقدم سریالی است که میتواند با هر قسمت رشد مفهومی پیدا کند. اگرچه ما تنها با یک قسمت نمیتوانیم قضاوت کاملی داشته باشیم اما از آنجایی که شخصیت فیلم، پیمان معادی، روبهروی روانشناس اعتراف میکند و این مفهوم به مسئله اول همه فیلمسازان ایرانی تبدیل شده، که برایم چرایی مهمتر از چگونگی است. این چرایی مهمتر بیشتر فیلم و فیلمنامه را به شکل ژورنالیستی پیش میبرد و اجازه ایجاد کشمکشهای دراماتیک را به قصه نمیدهد. سینما برای نمایش چگونگی ساخته شده است. این برای بیننده نباید مهم باشد که چرا آقای فیلمساز به دنبال «افعی تهران» و قربانیان او است؟ این باید به مراتب مهم شود که چگونه یکی از اهداف آقای منتقد که در سالن تئاتر خوابش میبرد، این است که تا قبل 50 سالگی فیلمش را بسازد. منتقد با مراجعه به گیشه پولش را پس میگیرد و یا جلوی روانشناس رک و صریح صحبت میکند که اینها هیچکدام ضریب شخصیتی فرد نیستند اما فیلمساز حتی با تیتراژش اصرار دارد که بگوید، فیلمم ارتباطی ضمنی با «هفت» فینچر یا «پرسونا»ی برگمن دارد.
ایده
طرح، یک ایده خوب دارد. این ایده با نمایش منتقدانه نویسنده و فیلمساز روبهرو شده. این مواجهه در اجتماع و فرهنگ ساخته شده و اصلا خوب نیست. کنجکاوی آقای منتقد یا نویسنده بیشتر از او شخصیتی ژورنالیستی ساخته تا یک فیلمساز ماجراجو در همین راستا فیلم جلو میرود و خبری که بعدها مثلا تهیه کننده جلوی تئاتر شهر به او میدهد که فیلمت ساخته خواهد شد و با یک جریان اجتماعی در ارتباط است. مدیوم در شبکه خانگی مشخص نیست و این بزرگترین نقدی است که بر آثار ارائه شده وارد خواهد بود. ما با یک سری گفتمان روبهروایم که قبل از تبدیل شدن به مسئله فیلمساز به جهت طرح یک موضوع فرهنگی و نه خبری بیشتر سر و شکل توتالیتری به خود گرفتهاند. از یک طرف «گناه فرشته» عنقا، قبلتر «زخم کاری» مهدویان و اکنون «افعی تهران» مقدم. این تولیدات بیشتر شبیه تولیدات محتوا برای سوشیال مدیا است تا قصهگویی. ایده برای تبدیل شدن به اثر نیاز به یک رابط کاربری موجه دارد و این رابط کاربری در کشور ما حتما شبکه خانگی نیست. تولیدات در این فضا بیشتر رنگ و بوی مصنوعی به خود میگیرد تا مواجهه با ساخت واقعیت جلوی دوربین. سریال مورد بحث در همین قسمت ابتدایی سعی دارد از این جریان جدا باشد و چنین موضوعی با کاراکتر یک منتقد، که از منتقد بودن تا اینجا فقط صراحت کلام او را به ارث برده، نشان داده شده و سوال اینجا است که چرا این کاراکتر تبدیل به شخصیت نشده.
فکت
از یک سو ما با چرایی در سریال مواجهیم اما این چرایی بیشتر جنبه شخصی پیدا میکند تا اجتماعی. کاراکتر به هماناندازه که بد و بیراه میگوید و سالن تئاتر را به جرم خروپف ترک میکند، مصنوعی است. اصلا پیمان معادی برای اینجور شخصیتها ساخته نشده شاید در قامت نویسنده توانایی خلق داشته باشد اما به عنوان بازیگر خیر. قصههای کاراگاهی ساختن معمولا با راندمان دزد و پلیس همراه هستند. این راندمان همواره باید تعادلی میان دزد و پلیس ایجاد کند؛ ما باید وجهی قابل تصرف از پلیس را در برابر دزد ببینیم و یا برعکس. البته که قابل ذکر است با این قصه ناقص نمیشود به طور کامل قضاوت کرد اما وقتی پلیس به اقای منتقد قصه ما میگوید: دفعه بعد دیگر مانند یک هنرمند باهات برخورد نمیکنم، یعنی باید حساب کار دست بیننده آمده باشد. پلیسی را نمایش میدهیم که کارش را بلد است و آقای منتقد موی دماغ شده یا پلیسی را خواهیم دید که آقای منتقد از او سمجتر است؟ در اینجا با این که معلوم نیست این پلیس کجای قصه است اما این ثابت میشود که مردم عادی هم از پلیس قصه ما باهوشتر هستند و این یعنی دفاعیهای بدون وکیل. ما شناخت کاملی از پلیس در آنِ «افعی تهران» پیدا نمیکنیم و فعلا فقط میدانیم که بساط سازان جلوی ساختمان تئاتر شهر از او میترسند. این ترس از قانون است یا ترس از شهری است که قانون دارد؟ علی بحرینی از نویسندگان سریال «زخم کاری» در مصاحبهای گفته بود چرا این شهر اینجوری است یا چرا این قصه اینگونه است؟ خیلی جالب است با این که ما میدانیم قصهمان بازتابی از شهر خواهد بود همچنان بر بیقانون بودن آن اصرار داریم. این قصهها در مدیوم نادرست با صدای نادرست به گوش مردم میرسند.
علی رفیعی وردنجانی