داستان آمریکایی یک فیلم سیاه با معماری گوتیک در فُرم و نه محتوا از کورد جفرسون است که بازه تاریخی نامناسبی برای بیان خود انتخاب کرده. فیلم یک نویسنده دارد که ظاهرا حرفه‌ای و ماهر است و همواره به زعم خود شگفتی می‌آفریند اما این شگفتی شاید نه به اندازه نویسنده‌ای باشد که رمان چندمش را نوشته و خیلی هم خوشحال است. ارتباط سینما با ادبیات از سخن گفتن آغاز شد و هنگامی که صدا به این مجموعه هنری اضافه گردید ادبیات نقش تاثیرگذار خود را ایفا کرد. «داستان آمریکایی» از آن دست فیلم‌هایی است که ارتباط عُمقی با ادبیات برقرار نمی‌کند بلکه در ظاهر دغدغه‌مند ادبیات است اما در باطن فردی شکست خورده در این حرفه را نشان می‌دهد که با کاکا سیاه بودن خود مشکلی ندارد و خیلی هم جوگیر است.

داستان شما رد شد

از برخورد آقای نویسنده با شاگردانش که بعد منجر به اخراج و استراحت اجباری او می‌شود تا وقتی که با حسرت ایستاده تشویق شدن دیگری را در مراسم رونمایی از کتاب نظاره می‌کند ما چه چیزی باید از این شخصیت ببینیم؟ شخصیت انقطاع نسلی ویژه دارد که اصلا در داستان نمایان نشده. بعد خواهرش را می‌بینیم که به او می‌گوید تو مثل یک قایق هستی که موتورش از کار اُفتاده و…؛ بازنمایی شخصیت در «داستان آمریکایی» اتفاق نمی‌افتد بلکه فیلم تلاش کرده تا شخصیتی بازنمایانده شده به مخاطب عرضه کند و این اصلا خوب نیست. به عنوان مثال در فیلم «درون لوین دیویس» ساخته برادران کوئن، شخصیتی را می‌بینیم که با هنرش برای ادامه حیات می‌جنگد این درحالی است که ما وقتی آقای نویسنده در «داستان آمریکایی» را می‌بینیم جنگندگی او برای اصرار بر باورهایش را شاهدیم نه هنرش. او باور دارد که رمان خوب نوشتن طول می‌کشد در صورتی که مثلا وقتی یک کمپانی چاپ و نشر قصه او را رد می‌کند آنها را متهم به نابلدی خواهد کرد. این‌گونه اتهام زنی به یک روال کار برای خالقان آثار تبدیل شده، هرکسی که کار دیگری را رد کند محکوم به نابلدی خواهد شد. این درحالی است که ما باید باور داشته باشیم یک اثر صرفا برای موضوع و محتوای آن تایید یا رد نمی‌شود بلکه بازار و نوع مواجهه آن با خواننده / مخاطب هم مهم است. چنین پردازشی وقتی اهمیت خود را نشان می‌دهد که ما مثلا «شازده کوچولو»ی دوسنت اگزوپری را برای همه پیشنهاد می‌کنیم چرا که  جهانشمولی محتوای آن بافت و محدوده سنی ندارد. واقعیت آن است که «داستان آمریکایی» برای یک نویسنده و علاقه‌مند به ادبیات مهم‌تر و جذاب‌تر است تا یک فیلم‌باز. حتی کسانی که در دوستان و آشنایان خود چنین افرادی را می‌شناسند برایشان این فیلم جذابیت پیدا می‌کند اما سوال این است که آیا فیلم می‌تواند جهانشمولی در حد یک متن ادبی را پیدا کند؟ در پاسخ قاطعانه خواهیم گفت: خیر.

فهم

میمیک و طرز چهره‌پردازی آقای نویسنده را اصلا دوست نداشتم. ما با شخصیتی اُفتاده در این فیلم روبه‌رو نخواهیم شد بلکه با اصرار بر متفاوت بودن یک کاراکتر مجواجهیم. از عینک انتلکتوئل مابانه‌ای که شخصیت بر چهره دارد تا سَر تاسش ترحم ما را بیشتر برانگیخته خواهد کرد تا جذابیتش را. شخصیت در یک فیلمنامه یا باید نجات دهنده باشد یا جانی، حتی اگر قرار باشد درونی عمل کند باید این فکت‌ها به خود برگردد. ما در این فیلم با شخصیتی طرف می‌شویم که در ابتدا به حال او غصه می‌خوریم سپس ترحم داریم و بعد برای او می‌گرییم. این همذات‌پنداری با یک کاراکتر یا احیانا شخصیت را نمی‌رساند. گاهی اوقات هنگامی که از سینما خسته می‌‎شوم بجای ادبیات، موسیقی را انتخاب می‌کنم. این انتخاب به واسطه تاثیر انتزاعی هنر بر ذهن است. ما چنین تاثیری بر ذهن شخصیت نمی‌بینیم بلکه یک سری باورهایی شخصیت دارد که معلوم نیست ریشه آن از کجاست. همواره سینما در رساندن شخصیت به نقطه نزول یا صعود چیره‌دست‌تر از ادبیات عمل کرده. به عنوان مثال ما در فیلم «بازمانده روز» ساخته جیمز آیوری شخصیت یک خدمت‌کار وفادار را بیشتر از رمان ایشی‌گورور می‌فهمیم. این فهم شخصیتی در «داستان آمریکایی» اتفاق نیفتاده است. فیلم مورد بحث به واسطه محوریت قرار دادن رمان و ادبیات نیست که شکست خورده بلکه این به واسطه میزان اشتباهی است که انتخاب شده. در موسیقی دو میزان از فرم یک ملودی همه‌چیز را مشخص می‌کند و در سینما دو سکانس. همواره معتقدم که اثر را باید تا انتها تماشا کرد و بعد راجع به آن قضاوت کرد اما وقتی فیلم در دو سکانس ابتدایی حرفی برای گفتن نداشته باشد در سکانس‌های بعدی نیز نمی‌تواند حرف مهمی بزند.

علی رفیعی وردنجانی