جنگل پرتقال ساخته آرمان خوانساریان فیلمی شریف از جنس یک نویسنده مهجور است. قصه، ماجرای خیلی از من‌هایی است که با سودای بکت شدن وارد دانشگاه می‌شوند و در آخر مدیر یک مدرسه به او می‌گوید اگر مدرک تحصیلی‌ات را نیاوری عذرت را می‌خواهم. ‌بازخاطره‌ای که در یک گفت‌وگو با استاد منفور خود دارد و پدر را به یاد می‌آورد، ارزشمند و دیدنی است. همچنین کسی که در بازار ماهی‌ فروش‌ها او را می‌شناسد و صدایش می‌زند و باقی ماجرا. مسئله فیلمنامه تفاوت نسل‌ها نیست که فقط در درگیری با خانم طاهری نمایش داده می‌شود و ماجراهای بعدی؛ پیرنگ فیلمنامه دقیقا از جایی شکل می‌گیرد که معلم مدرسه به دانش‌‌آموز آدم فروش کلاس اعتراض می‌کند و او را بیرون. فهم سینما در ایجاد یک ماجرا شکل می‌گیرد. این ماجرا می‌تواند مسئله بازگشت آقا معلم قصه ما به دانشگاه آزاد واحد تنکابن و یادآوری مکان‌ها و زمان‌ها باشد و یا می‌تواند نشان دهد کسی که حتی نمایشنامه‌اش غلط املایی داشته حالا چگونه تک اجرا در شهر گذاشته است؟.

فرار

خوردن مشروبات الکلی در یک اثر سینمایی چیز تازه‌ای نیست و برای ما نباید اهمیت داشته باشد اما شکل استفاده آن بسیار مهم است. فیلم این نمایش تصنعی را دارد که استفاده از این آشامیدنی در ابعاد روانشناختی شخصیت است و بنوعی یک فکت پرسوناژی معرفی می‌شود. این فکت در حین رانندگی آقای معلم تا دانشگاهش و یا بعد از به یادآوردن مرگ چند ماهِ پیش پدر رونمایی می‌شود و حتی یک عنصر اشتباه دارد آنهم وقتی که به خانم طاهری می‌گوید معافیت من به خاطر کبدم بوده در صورتی که این دلیل حداقل در ظاهر او پیدا نمی‌شود و قولش را که به مادر پشت تلفن می‌دهد بارها می‌شکند. فیلم مانند حضور در یک کتاب‌فروشی برای من دلچسب بود چرا که شعور سازنده را در هرمونوتیک با خود حس کردم اما این شعور قبل از ایجاد چنین احساسی در من باید تبدیل به همذات‌پنداری عمومی شود. «جنگل پرتقال» نه تنها فیلم «یک راند دیگر» توماس وینتربرگ را به یادم آورد بلکه نشان می‌دهد رفتن به دانشگاه و تحصیل در آن برای خیلی‌ها نقطه فراری است از وضعیتی که الان داخلش گیر افتاده‌اند.

ناشناخته

سالها سال بعد هنگامی که معلم قصه ما برای تدریس ادبیات و مشخص کردن معلوم و مجهول به دانش‌آموزان سر کلاس حاضر می‌شود، دیگر برایش مهم نیست که چه کسی او را جوجه معلمِ تازه به دوران رسیده صدا زده و همه خندیده‌اند. ما خیلی وقت‌ها شناخت کاملی از شخصیت خود نداریم و یا خیلی وقت‌ها شخصیت خود را مانند دیگری در حال ساختیم. این شخصیت ناشناخته و ناساخته در «جنگل پرتقال» عمیقا دیده می‌شود. کسی که ذهنش پر از سوال و مسئله است چگونه می‌تواند به کسی چیزی یاد بدهد و یا حتی کتابی منتشر کند که بگوید این را من نوشته‌ام لطفا بخوانید. این ناشناختگی را در کنار آقای کریمی منفور قصه بگذاریم. او خوب تیکه می‌اندازد و خیلی خوب تدریس می‌کند اما اصلا به گفته خود، استعداد نوشتن ندارد. این استعداد نوشتن نداشتن را آقای کریمی شناخته است اما چیزی که برای منِ بیننده در «جنگل پرتقال» ناشناخته مانده، استعدادی است که آقای معلم بر او تکیه دارد. ما نوشتن خاصی از شخصیت فیلم نمی‌بینیم و جذابیت او نیز به واسطه پرستیژ نویسندگی‌اش نیست. این فکت مهم‌ترین نقد من بر فیلم است. من فیلم را هرچه دوست داشته باشم یک علاقه و احساس شخصی است و نمی‌تواند عمومیت پیدا کند. خوانساریان نشان داد که فیلم ساختن را بلد است. از آن مهم‌تر کارگردانی کردن فیلمنامه را. شناخت از کادر دوربین، کات‌های درست و رفت و آمدی که شاید مانند «در دنیای تو ساعت چند است؟» یزدانیان شاعرانه نباشد اما به شاعری تنه می‌زند. قصه‌گویی و سرایش شعر با زبان سینما به خاطرات آدمی بازمی‌گردد. این خاطرات می‌توانند غیرارادی و کاملا خیالی باشند و یا می‌توانند در جهان واقعیت اتفاق افتاده باشند. این خاطره بازی را در «جنگل پرتقال» خیلی دوست دارم که مثلا مردی به بهانه‌ای دوباره گذشته خود را در آینده با تجربیات بیشتر مرور و بازآفرینی می‌کند.

علی رفیعی وردنجانی