فراری فیلم به قاعده و خوبی از مایکل مان است که در جمیع جهات قواعد سینمایی را رعایت کرده و توانسته یک بیوگرافی را به اتوبیوگرافی نزدیک کند. مان فیلم‌ساز وسواسی سینمای غرب است و این تنشِ روانی را در «مخمصه» به خوبی نشان داده؛ اما مشخصا وقتی از «فراری» صحبت می‌کنیم در حال گفت‌وگو درباره اثری تماما موجز هستیم که کلیات زیست انزو فراری و لورا فراری را نشان خواهد داد. هنگامی که لورا اسلحه به سمت انزو می‌گیرد و به جهت دیگری شلیک می‌کند باید این فکت را دریافت کنیم که فیلم می‌خواهد حرف جدی‌ای بزند، هرچند این رفتار بیشتر یک شیرین‌کاری محسوب می‌شود. ترکیب درایور و کروز اصلا خوب نیست و شاید این‌دو در داستانی دیگر حرف برای گفتن داشته باشند اما مشخصا در «فراری» پارتنرهای خوبی برای هم نیستند. همواره سینما را به خاطر برخورد مستندگونه با یک بیوگرافی سرزنش می‌کنم چرا که احساس می‌کنم وقتی انسان داستانی از خاطرات خود را می‌گوید فقط جاهایی را که به صلاحش است تعریف می‌کند و قرار نیست ما با بیوگرافی به قلب زیست کسی در سینما نفوذ کنیم اما مشخصا اثر مورد بحث تلاشی است برای فرار از قصه‌گویی مرسوم در بیوگرافی‌های این مدلی.

جنگ اول

شخصیت‌ها دچار فرهنگ غلط غربی هستند که هیچ قید و بندی ندارد. این نداشتن تعهد به نداشتن هدف ختم نشده است و نشان می‌دهد اگر روابط می‌تواند مسیر قصه‌گویی را عوض کند دلیل نمی‌شود ما از یک مسیر دیگر به هدفمان نرسیم. مشخص است که من با چنین نظریه سخت مخالفم چرا که این‌گونه ماکیاولی اندیشیدن فقط منفعت‌طلبی در جمیع جهات است و زیبایی ایثار را از بین خواهد برد. با توجه به این‌ ویژگی در فیلم که ناخواسته اتفاق خواهد افتاد شخصیت‌ها برای برقراری یک رابطه فقط تجربه نیاز دارند نه وجدان. این تجربه برایشان می‌شود جنگ اول. اول باخود ستیز می‌کنند و هر شکستی برایشان تجربه‌ای مثبت خواهد شد. این پدیده در مسیر داستانی فیلم هم اتفاق می‌افتد ما فراز و نشیب‌هایی که بر سر راه انزو فراری می‌بینیم خارج از روابطش نیست اما باید اعتراف کنیم همین روابطش است که او را به سعادت رسانده. یک اتفاق، یک شانس یا یک تصادف چگونه می‌تواند انسانی را از فرش به عرش برساند؟ این چگونگی به خوبی در فیلم مان مشاهده می‌شود. از سویی دیگر این چگونگی به علاوه دکوپاژ عالی کارگردان، گریم، تئوری فیلم‌برداری، لهجه و مهم‌تر از همه فیلم‌نامه خوب باعث جاری شدن مسیر قصه در فیلم شده است. سینمایی که از شکست نور برای نورپردازی استفاده می‌کند سینمای عجیب‌ غریبی نیست اما امروزه سینمایی که بتواند آکادمیک قصه‌ای را به نمایش درآورد خیلی شگفت‌آور است.

دیالوگ

امروزه نوشتن دیالوگ جدای از فیلمنامه است. ما قصه‌ای داریم که حالا باید روی آن دیالوگ‌های سینمایی را سوار کنیم. قصه‌ی «فراری» جدای از دیالوگ‌هایش نیست. یعنی احساس نمی‌شود که دیالوگ‌ درحال رقم زدن چیز دیگری است و قصه در حال گفتن ماجرایی دیگر. این پدیده متاسفانه در «اوپنهایمر» نولان بزرگترین نقدی است که بر فیلم وارد می‌شود. با این‌که من فیلم نولان را دوست دارم اما دیالوگ‌هایش در نهایت ارتباط ضمنی با قصه برقرار نمی‌کنند؛ خوشبختانه «فراری» با توضیح این نکته که یک بیوگرافی است و سعی کرده ژانری از مسابقات ورزشی را در خود داشته باشد، در این دسته قرار نمی‌گیرد. مایکل مان قاعده یک اثر خوب ساختن را بلد است و قبل از آنکه داستان بگوید راجع به داستانش پژوهش می‌کند. همانطور که می‌خوانیم او بیش از 12 سال بر روی این پروژه کاوش کرده است. تعهد به محصولی که در نهایت قرار است مخاطب عام آن را قضاوت کند و ببیند بزرگترین دستاوردی است که یک هنرمند می‌تواند از اثرش داشته باشد و مان چنین کسب کرده است. حال و هوای رنگ‌های فیلم و ریتم فیلم شدیدا من را به یاد «پدر خوانده» کاپولا می‌اندازد. بدون آنکه بخواهم در مورد اثر بزرگنمایی کنم این حس را به عنوان یک بیننده جدی سینما دریافت کردم که می‌توان تاریخ را روایت کرد بدون آنکه قضاوتی در مورد چرایی آن داشت. کاری که ویلیام وایلر در «بن هور» انجام می‌دهد و کوبریک توان قضاوت نکردن در «اسپارتاکوس» را ندارد. هیجان حاصل از مسابقه در «فراری» ارتباطی با شکل بیوگرافی فیلم پیدا نمی‌کند بلکه مولف سعی کرده با اُبژه‌های سینمایی، مانند کلاج گرفتن‌ها و دنده عوض کردن، این هیجان را مانند یک تعلیق در اوج نگاه دارد که بسیار هوشمندانه است.

علی رفیعی وردنجانی