سه کام حبس سامان سالور فیلم بدی نیست، فیلم خیلی بد است. فیلم‌سازی که تقریبا ژانر و سبک متعلق به خود را داشت و می‌توانستیم کمی با فیلم‌هایش از حال و هوای ژست روشن‌فکری و شعارِ “من می‌خواهم مشکلات جامعه را بیان کنم” فاصله بگیریم این‌بار فیلمی ساخته که شدیدا زیر پرچم اسامی بازیگرانش است و اگر حضور مثلا سلبریتی‌های سینمای ایران نبود فیلم ابدا دیده نمی‌شد چه رسد به این‌که بخواهیم در مورد آن بحث کنیم. اما چیزی که مرا به نوشتن درباره این به ظاهر سینمای اجتماعی که نه فیلم‌نامه درست و درمان دارد و نه قصه‌گویی را بلد است، ترغیب کرد عقبه فیلم‌ساز و بازیگرانی بود که آنی ازشان دیده‌‌ام. پریناز ایزدیار همچنان سمیه است. متین ستوده ابدا شخصیت‌پردازی نشده و کاراکترش سر و ته ندارد. سمیرا حسن‌پور با دزدی مرفین از بیمارستان، کلاه‌گیس و ژست‌های معتادگونه‌اش که عملا باید یه آدم مریض در فیلم باشد، خیلی بد است. مشخصا وقتی به ایزدیار در دیالوگی می‌گوید: هیچ مردی ارزشش و نداره و… فیلم در حال معرفی خویش است.

بدبختی

ضد مرد بودن فیلم اصلا ریشه فیمینیستی در اندیشه کارگردان ندارد چرا که باور دارم در این مثلا قصه بی‌سر و ته جایی برای برای اندیشیدن نیست که بخواهد فلسفه‌ای پشت خود داشته باشد. فیلم با یک سو‌ء تفاهم و نه یک تصادف شروع می‌شود. مجتبی، محسن تنابنده، حاضر است برای آن‌که موتورش را آزاد کند به مامور دولت رشوه دهد و مامور دولت به سرباز دستور می‌دهد که در پرونده او چنین پیشنهادی ذکر شود و… فیلم با این سوء تفاهم شروع می‌شود و این پلان که باید استارت فیلم باشد هیچ‌ربطی به ادامه خود پیدا نمی‌کند. این‌که بعدها در قصه مشخص شود مجتبی توی موتور هم جنس جاساز می‌کرده و برای این موضوع حتی حاضر بوده به مامور دولت رشوه دهد هیچ‌چیزی را عوض نمی‌کند و اصلا بهانه خوبی نیست. قانون فیلم‌نامه نویسی به ما اجازه می‌دهد که برای ورود به قصه با یک تصادف ایجاد تعلیق کنیم اما این تصادف با چنین توجیه‌های بچه‌گانه‌ای آن‌هم برای سالور کمی زشت است. فیلم دائما دارد بدبختی را فریاد می‌زند. این فریاد او به گوش کسی نخواهد رسید چرا که همه شخصیت‌ها حتی متین ستوده سرپرستار فیلم بدبختی‌های خاص خود را دارند. چرا او در ماجرای اخراج سمیرا حسن‌پور، مرفین و جاسازی کیف پُر از مواد ناتوان بود. این که حسن‌پور بگوید من از همه‌شون یه‌چیزی دارم که کسی نتونه من و اخراج کنه خیلی سطحی و بچه‌گانه است. این‌ پیرنگ‌های فرعی نیاز به معرفی و عقبه سازی در قصه دارند و به همین راحتی ما نمی‌توانیم فکتی را به مخاطب بدهیم و با ادای فرهادی را درآوردن تصمیم را بگذاریم به عهده او.

گریه‌های امپراطور

این سوتیتر را از عنوان کتاب فاضل نظری وام گرفتم تا بگویم پریناز ایزدیار تنها با این گریه‌هایش و اشک ریختن جلوی کمد حسن‌پور یک چیز را ثابت کرده است؛ که حامی خوبی در فیلم‌ها برای دیگران است. چه در «ملاقات خصوص» و چه در «سرخ پوست» مکمل والایی است. چیزی که مرا در فیلم خیلی اذیت کرد این بود که سرباز حریصانه و با طمع جلوی ایزدیار را می‌گیرد و بعد می‌آید یک‌باره انگشترها را می‌دهد و حتی صبر نمی‌کند تا پاداشی دریافت کند. این فیلم هم ضد مرد است هم ضد سرباز و پلیس. اول چرا آن‌طوری پلیس و سرباز را لگدمال می‌کند و بعد صرفا برای آن‌که مجوز پخش‌ بگیرد خیلی سطحی و بچه‌گانه حرفش را پس می‌گیرد؟ دو حالت را بیشتر نمی‌توان متصور بود. یا فیلم می‌ترسد حرفش را مرد و مردانه بزند یا فیلم بلد نیست حرف مردانه بزند و از زنان می‌ترسد. مولف ژست روشن‌فکری‌اش را تا آنجا پیش می‌برد که مجتبی به زنش اعتراض می‌کند که چرا در خانه هم روسری سرت است؟ کدام را باور کنم، روسری را یا تتویی که روی دستت زده‌ای؟ این صرفا یک ژست کذب است که هیچ سینما رفته‌ای حتی اگر بار دوم یا سومش باشد آن را نمی‌پذیرد. مهم آن‌که چرا ایزدیار تصمیم‌اش را تغییر می‌دهد و تتو را پاک می‌کند و مدام از اپراتور می‌پرسد چقد جایش می‌ماند؟. فیلم بی‌شخصیت، بی‌هویت و بی‌ثبات است. با این فرمان می‌شد فیلم را ساعت‎‌های دیگر ادامه داد و هرآن منتظر آن بود که مجتبی جاسازی دیگر رو کند. فیلم هم قصه‌اش سیاه و نابلد است و هم فرم تلخی دارد. با تلخی نمی‌توان انتقال احساسات منفی داشت. تلخی را هنگامی که «دختر میلیون دلاری» ایستوود مردانه حنگیده و بازهم مادرش صرفا برای گرفتن امضای انتقال اموال بالا سر او آمده می‌فهمیم. تلخی را وقتی که حاج کاظم «آژانس شیشه‌ای» می‌گوید به هواپیما بگو برگرده ما نزدیکترین فرودگاه می‌شینیم و دستش روی شقیقه‌های عباس است، می‌فهمیم. فیلم مورد بحث فقط تلخ نیست. بلکه زهرماری از تلخی‌هایی است که سینما در این سال‌ها می‌خواسته از جامعه روایت کند.

نویسنده: علی رفیعی وردنجانی