روزهای عالی یک فیلم در جست‌وجوی شخصیت به شاعرانگی ویم وندرس است. ذات آلمانی این کارگردان در مواجهه با شخصیت قصه یک رویداد متنی است که در آن هرمنوتیکی از جنس فوکو نمایان شده. وقتی یک اثر در مدیوم سینما قرار است شخصیتی را قصه‌گویی کند باید حواسمان باشد که فیلمنامه دارای پیرنگ‌های فرعی نشود. ویم وندرس که تحت ستایش هیدئو کوجیما، این بازی ساز چیره‌دست ژاپنی، قرار گرفته نیازی به ستایش من، مشخصا در این اثر، ندارد اما وقتی حال و هوای کار او را با سایر رقبای حاضر در اُسکار 2024 مقایسه می‌کنم باید این اعتراف را داشته باشم که سینما برای شگفتی آفرینی نیازی به کارهای خارق‌العاده از جنس «اُپنهایمر» یا حتی «قاتلان ماه گل» ندارد، همین که شخصیتی را نشان دهیم که چگونه از شستن توالت‌ها، کارهای روزمره، و حتی تراشیدن ریش‌هایش لذت می‌برد یعنی ما قصه گفتن را بلد هستیم. کارگردان باید حواسش باشد چگونه یک شخصیت از فرم ذهنی او بیرون نخواهد زد و ویم وندرس واقعا کارگردان حواس جمعی است. آنچه در این قصه مهم است و بنظرم کلاس درسی است برای علاقه‌مندان به فیلم‌سازی این است که چگونه تجربیات گذشته یک شخصیت باعث می‌شود او از حالِ خود با مطالعه کتاب و گوش دادن به موسیقی، لذت ببرد.

رویداد

فکر می‌کنم وقتی ذات قصه‌ای بگوید من شاعرانه‌ام آن را باید ویم وندرس کارگردانی کند. ما با فکتی از کارگردان مواجهیم که اخلاق و اخلاقی بودن قصه برایش زیاد مهم نیست اما این رویدادهای مستتر شده در متن به ما ثابت می‌کند قصه تا چه اندازه اخلاقی است. در جهانی که زندگی می‌کنیم قصه‌ها کجای رویدادهای زندگی ما هستند؟ یا این قصه‌ها هستند که به خواسته ما رویدادها را پدید می‌آورند. متاسفانه در بسیاری از آثار ادبی حتی این رویدادها به شکل قصه گفته نمی‌شوند و ما مثلا وقتی «سمفونی مردگان» معروفی را می‌خوانیم میان رویداد در قصه یا قصه‌هایی که رویداده‌اند خواهیم ماند. مشخصا در «روزهای عالی» مولف می‌گوید سینمای من بر اساس قصه است نه رویداد. یعنی آنچه من دارم به شما نشان می‌دهم چیزی نیست که انتظار دارید ببینید بلکه چیزی است که قصه به شما نشان خواهد داد و من راوی آن هستم. علاقه فیلم‌ساز به پیتر هانتکه نیز از همین موضوع نشات می‌گیرد. هانتکه در داستان «چنان ناکام که خالی از آرزو» فقط شعری در وصف مادرش نسروده بلکه به نظرم تقدیم می‌شود به تمامِ زنانی که هیچ آرزویی در دل ندارند. این آرزو نداشتن را در «روزهای عالی» وندرس در شخصیت هیرایاما می‌بینیم. البته که یکی از آرزوهای من این بود که چنین شخصیتی را توشیرو میفونه بازی می‌کرد چرا که احساس می‌کنم جای او به شدت در این اثر خالی است. کوجی یاکوشی هم در نقش هیرایاما تلاش کرده و جایزه‌اش به حق بوده اما این‌ها هیچ‌کدام برای من رویداد سینمایی محسوب نمی‌شوند چرا که هنوز طعم «بهشت و دوزخ» کوروساوا با بازی بوسیدنی میفونه زیر زبانم مانده.

تیرگی

تاریده باد تیرگی تیرگون تاریکی از تاریخانه تن. بهرام بیضایی در وصف این فیلم چه خواهد گفت. آیا واقعا ما مردی را می‌بینیم که تسلیم سرنوشت شده و با عشق به کارهای روزمره می‌پردازد؟ آیا این تیرگی در معنا فقط وصف لاو استوری یک شخصیت است که به واسطه گذشته‌اش چنین آینده‌ای دارد؟ تعلیق در سینما دیگر با متد هیچکاکی جواب نمی‌دهد که ما مثلا از «پنجره پشتی» با لنز به دنبال کشف قتل و قاتل باشیم. سینما اگرچه شاید این تغییر برایش خیلی هم خوب نباشد اما به واسطه ذائقه متغیر مخاطبانش رفتاری دلسرد کننده پیدا کرده. این دلسردی در «روزهای عالی» تبدیل به دلگرمی شده. ما شاهد جهانی هستیم که این‌روزها کمتر در کانون توجهات قرار می‌گیرد و تیرگی‌های در آن جهان حتی با نورِ چراغ قوه هم برایمان روشن نشده. تماشای اثر وندرس نه از روی کنجکاوی بلکه کاملا از روی احساسات بسیار هیجان‌انگیز است. قصه‌ای که به دنبال ایجاد هیاهو از جنس «باربی» نیست و تنها گذشته کارگردانش است که کمی ما را وادار به تماشای آن می‌‎کند. شخصیت در «روزهای عالی» نیازی به پارتنر ندارد و مدام در حال لبخند زدن به گذشته خود است. این اینترآپت ذهنی دائما تکرار می‌شود و باعث استتار رویدادهای گذشته شده اگرچه ما بخشی از آن را خواهیم دید اما عمیقا باید باور داشته باشیم که به قول فلاسفه: گذشته، تنها عنصری است که زمان را شکل می‌دهد و حتی از آن بالاتر مکانی را که شخصیت در آن زیست می‌‎کند حتما به گذشته او گره خورده است.

علی رفیعی وردنجانی