رستاخیزهای ماتریکس | آشنا پنداری ها

رستاخیزهای ماتریکس سری جدید از مجموعه فیلم های ماتریکس اثری از برادران واچوفسکی است که این قسمت را لنا واچوفسکی نویسندگی و کارگردانی کرده است. برداشتن فاصله میان اندیشه و فلسفه کلاسیک و مدرنیته به باور من در فیلم ماتریکس قسمت اول اتفاق افتاد. جایی که ما می بینیم ساختارهای افلاطونی دست به دست هم می دهند و قدرت انتخاب انسان امروزی را زیر سوال می برند. در قسمت جدید این فیلم شاهد آن هستیم که شناخت و برداشت های فلسفی از زندگی امروزی تر شده اند و باور به عشق و قدرت انگیزشی آن به بلوغ فکری و نه ذاتی رسیده است. چرا که ما هرگز نمی توانیم بگوییم ذاتمان بالغ شده است. ذات و هویت انسانی تنها رشد می کند و در تجربه های گوناگون فردی به اشکال مختلف تکرار می شود. این تجربه ها را در فیلم ماتریکس به صورت آشنا پنداری ها اتفاق می افتند که در ادامه آن را بررسی خواهم کرد.

حق انتخاب یک توهم است

مسئله بزرگی که من به عنوان یکی از طرفداران پرو پا قرص سری فیلم های ماتریکس با قسمت جدید پیدا می کنم چگونگی مواجهه برگزیده با آرمان خود است. داستان فیلم نشان می دهد که نئو به عنوان یک برگزیده و ناجی، مشهور ترین سازنده بازی های کامپیوتری در جهانی است که اسمیت رئیس او است. او بخش های زیادی از ابعاد شخصیتی خود را که در زندگی طبیعی «اندرسون» نامیده می شود در کاراکتر اصلی بازی اش بروز داده است. به جهتی دیگر می بینیم که همانطور که همه از کارفرمایشان کمی رنج بر دل دارند این رنج به صورت یک ضد قهرمان، که در «رستاخیزهای ماتریکس» قدرت مند تر شده است، به لحاظ وجودی نه به لحاظ ضدیت، نمود یافته. از سوی دیگر می بینیم که شخصیتی مانند ترینیتی در جهان طبیعی و قابل پذیرش برای عموم صاحب خانواده است و دژاوو (آشنا پنداری)های پی در پی نئو باعث می شود نسبت به او گرایش پیدا کند؛ که هنگامی در طبیعتِ قابل پذیرش برای عموم به یک دیگر می رسند که در بخش افلاطونی داستان هم دست یک دیگر را گرفته باشند. یکی از نشانه های پیشرفت افلاطونی در راستای مدرنیته داستان این است که در سری های گذشته زایون محلی برای شکوفایی و ناجی گری بوده و در این فیلم به آیو ارتقاء یافته است. اگر نخواهم زیاد توهم توطئه به خرج دهم می توانم این گونه بگویم که زایون به عنوان محل ظهور منجی در اسرائیل است همانطور که ترینیتی تثلیث مسیحیت خواهد بود و آیو تفکر مدرنیته در ژاپن و ظهور ناجی به واسطه مدرنیته است. همانطوری که می بینیم مورفیوس در جهان افلاطونی داستان به صورت ریزمغناطیس های حافظه دار ظاهر می شود. تکیه داستان «رستاخیزهای ماتریکس» بر این موضوع که حق انتخاب توهمی بیش نیست هم از جهان افلاطونی خود نشات می گیرد. جهانی که هر لحظه امکان فروپاشی آن توسط یک ضدقهرمان قدرتمند تر وجود دارد اما همواره منجی با تجربه بیشتری عمل می کند.

نشانه های ادبی

برخورد روانکاو نئو با او نمود ادبی بسیاری دارد و کنترل زمان توسط او و انفعال او که توسط قهرمان و ضد قهرمان داستان اتفاق می افتد جذاب است. به عنوان مثال در سکانس های پایانی می بینیم که برنامه که به عقیده من از نظر داستانی یک باگ بزرگ است و پایان بندی خوبی نمی سازد، اسمیت را ابتدا در قالب ضد قهرمانی که هدفی مشترک با قهرمان دارد، در رهایی از آن دزد و پلیس بازی رخ داده در کافه یاری می کند، نمایش می دهد و سپس با برنامه ریزی دوباره ربات ها را بر علیه نئو و ترینیتی رو می کند. اما بر گردیم سر بحث روانکاو و نشانه های ادبی داستان که مرا به شدت یاد گربه سیاه ادگار آلن پو می اندازد. او قدرت قابل انکسار در بُعد زمان خود را از گربه ای می گیرد که همواره اطراف او است. رابطه ادبی دوم را می توان در سکانس های پایانی دید. هنگامی که انسان ها تبدیل به ربات می شوند شب از بستر برمی خیزند و از آپارتمان های بلند در خیابانی که نئو و ترینیتی در حال فرار هستند خود را پرت می کنند پایین. این شدیدا مرا به یاد آدم هایی می اندارد که از ساختمان پرت می شدند پایین تنها برای آنکه عکاس از آنها عکسی به یادگار بگیرد. این نشانه های ادبی همه در راستای آفرینش تکنولوژیک فلسفه حرکت می کنند و بیننده را به آن نتیجه می رسانند که همه چیز برنامه نویسی شده است حتی دژاوو برای ما.

سمبلیک تخیل

با برنامه نویسی و علم تکنولوژی در آینده نیازی به مصرف دارو نیست و می توان انسان ها را درمان کرد. در بخشی از داستان فیلم می بینیم که دختری که با نئو در ایستگاه فرضی مترو دیدار کرده است اکنون بزرگ شده و در حال یک عمل تطبیقی سمبلیک و تخیلی است. پذیرش ناجی بودن این دختر برای من بیشتر از پذیرش ترینیتی ای است که اکنون او قدرت پرواز یافته و دیگر خبری از پرواز نئو نیست. درواقع نشان می دهد چگونه ترینیتی را از جهانی ما قبل افلاطونی نجات دادیم به جهان افلاطونی آوردیم تا نئو بتواند برای بازیِ ساخت خودش، که در داستان این فیلم زندگی نامیده می شود، یک پایان بندی عاشقانه داشته باشد. از سوی دیگر در حیطه بندی سمبلیک داستانی می بینیم که بازی با زمان و فرارویی به عنوان خروج از بازی یا ماتریکس در این فیلم دیگر با باجه تلفن اتفاق نمی افتد. در حقیقت صفر و یک از داستان جدید حذف شده است و جایش را به آینه ای داده که دژاوو ایجاد می کند. این نشانه سمبلیک در داستان به عنوان زیباترین پیشرفت فلسفی در فیلم شناخته می شود. فکر می کنم لنا واچوفسکی این موضوع را فهمیده است که در زمان کنونی جوامع به طور قطع به یقین با داده های رایانه ای همراه نیستند و همچنان اعتماد کافی به آنها ندارند و از حافظه خود بیشتر کمک می گیرند. این حافظه نمود آینه در فیلم یافته است. نئو خود را در آینه می بیند که چه اندازه پیر شده، ما در سکانس های اولیه آینه را به عنوان یک شیشه می بینم و مورفیوس حتی فکر می کند نئو را دیده است. آشنا پنداری در «رستاخیزهای ماتریکس» عاملی شده است برای هدفمند کردن یک اکشن. از نظر فلسفه زمانی فیلم به مراتب جلوتر از اثری همچون «تنت» نولان است اگر چه نولان مرزی میان تخیل و واقعیت نمی سازد و درک و پذیرش آن به مراتب برای مخاطب عام آسان تر است اما واچوفسکی با نگاهی عمیق تر اهمیت زمان را در فیلم ایجاد کرده است.

پرتره زمان

ما می خواهیم در ابتدای فیلم آیو و مکان داستان افلاطونی خود را نشان دهیم. به همین دلیل از متروهای معروف ژاپن شروع می کنیم و بُعدی امروزی به داستان می دهیم مانند آنکه همه ژاپنی ها ماسک بر چهره دارند. این ماسک به عنوان نشانه ای از جهانی مسموم شده در داستان نمود پیدا می کند. جهانی که حتی هوایش هم مسموم است. در قسمت اول فیلم ماتریکس، مورفیوس به نئو می گوید: فکر می کنی این هوا است که تنفس می کنی. جهانی که توسط ناجی نجات داده می شود حتی هوایش هم برنامه نویسی شده است. و در جهان افلاطونی ماتریکس تنها زمان وجود دارد که بازگشتی به عقب برای آن در نظر گرفته نشده. ضد قهرمان در هوای طبیعت هم نفوذ می کند. به عنوان تذکار آخر این نکته را یادآور می شود که تنها امید بازیافته نئو برای آنکه همچنان منجی جهان، بازی که خود ساخته، باقی بماند عشق است. انگیزش اجتماعی ابرقهرمانی که قرار است برگزیده همه باشد ممکن است با یک شکست عاطفی فروبپاشد. همه فرماندهان آیو تلاش می کنند تا او به ترینیتی برسد. درواقع نجات عشق در داستان فیلم می شود نجات دنیا که پیام رمانتیکی است. اما همچنان به عنوان یک طرفدار پرو پا فرص با شخصیت مرموز اسمیت که به یک باره در داستان حذف شده مشکل دارم.

نویسنده: علی رفیعی وردنجانی