بنشی‌های (ارواح) اینیشرین ساخته مارتین مکدونا به ما ثابت می‌کند که بدون هیچ ایده عجیب‌ غریبی می‌توان فیلم‌نامه‌ای تماما عجیب غریب نوشت. مکدونا استاد درام است و نمایشنامه‌های او در سراسر جهان مطرح‌اند اما آن‌چه فاصله او را با نویسنده‌های دیگر زیاد کرده است، تمرکز بر یکتا سازی دیالوگ و اتمسفر قصه‌ است. قصه فیلم جدید او مانند دیگر آثار سینمایی‌اش: «سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری»، «در بروژ»، «هفت روانی» و… به سادگی هر چه تمامتر بیننده را وارد قصه‌ای پیچیده می‌کنند. پادریک به دیدن کولم می‌رود و کولم به او بی‌محلی می‌کند و ما تا آخرین سکانس فیلم متوجه نمی‌شویم چرا کولم لجبازی کرده. قبل از آنکه وارد اتمسفر فیلم و چرایی‌های موجود در فیلم‌نامه شوم باید به این مهم اشاره کنم که لوکیشن ناب فیلم از یک ذهن رویاساز و نه رویا پرداز خارج می‌شود که به خودی خود جهانی مادی و تماما انسانی آفریده است.

جاودانگی

در اولین مواجهه با «بنشی‌های اینیشرین» این پرسش در ذهن هربیننده‌ای شکل می‌گیرد که چه عاملی کولم را افسرده کرده است؟ یا چه عاملی باعث شده کولم، پادریک را حوصله‌سربر خطاب کند؟ ابدا مهم نیست که مولف چگونه چنین چرایی‌هایی را قرار است به تصویر بکشد اما بسیار مهم است که ما آن‌قدر منتظر می‌مانیم تا پاسخ را بفهمیم و این تعریف فیلم‌نامه از تعلیق است. آن‌چه اهمیت پیدا می‌کند ما در ابتدا می‌پنداریم این چالش یک سوءتفاهم است و در ادامه آن سوءتفاهم تبدیل به مسئله همگانی می‌شود. شیبان خواهر پادریک نیز علاوه‌بر تاثیرگذاری منطقه‌ای بر جریان سیال فیلم‌نامه شکوه زنانگی و ایثار را به تصویر می‌کشد. جاودانگی این اُبژه در ذهن بیننده باعث تسکین روانی او از انحلال پیش آمده در قصه‌ای ظاهرا ساده خواهد شد. مسئله مهم‌تر آن است که ویژگی بصری فیلم به تنهایی کولم و دلایل شخصی او از تاکید بر تنها بودنش افزوده. به واقع ما در آن سوی اینیرشین می‌بینیم و می‌شنویم که جنگ است و این جنگ تا مادامی که او و سگش کنار ساحل ایستاده‌اند ادامه خواهد داشت. نکته‌ای که به عنوان درس باید نمایشنامه‌نویسان از مارتین مکدونا در گوشه ذهن خود داشته باشند آن است که همواره بحران تعریف شخصی و جامعی ندارد بلکه می‌تواند با مرگ یک حیوان مینیاتوری اتفاق افتد. حیوانی که از شرط عجیب کولم برای مواجهه جدی پادریک با کدورت و دوری از او مُرده است. انگشت قطع شده کولم در دهان الاغ مینیاتوری و سپس رفتار مهربانانه پادریک به عنوان مقابله به مثل با او. در مثلث درامی که مکدونا از قصه‌اش ساخته این نکته کلاس آموزشی است که هیچ المانی دور انداختنی نیست. شیبان، کولم و پادریک هرکدام به خودی خود قصه‌ای دارند که این خود بودنشان، شخصیت، با توسل به اتحاد درام قصه‌ای یکتا را شکل می‌دهند و از سویی دیگر دومینیک، با بازی بری کیگون، و چرایی مرگ او که به نوعی به شیبان و به طور کلی زنانگی ارتباط دارد، نقاشی مفرحی است در جغرافیای قصه‌ای که هرچه بیشتر شنیده می‌شود از جذابیت بیشتری برخوردار خواهد شد.

انسان

تمایل به تنهایی در انسان و میل به جاودانگی و تاریخ‌سازی دو عنصر تفکیک ناپذیر و قصه‌گو هستند که می‌توانند ترسیم کننده یک نمودار درام نیز باشند. در نمایش‌نامه «زندگی گالیله» اثر برتولت برشت درام بر اساس یک تاریخ ذهنی با کارکردی عینی و مدرن شکل می‌گیرد. در «بنشی‌های اینیرشین» مکدونا درام را بر اساس تاریخ انسانیت در حال دوار شکل می‌دهد. همانطور که از نظر “روبر مرل” تاریخ مانند دایره‌ای همواره درحال تکرار است این سیکل را می‌توان در رفتار پادریک بعد از مرگ الاغ مینیاتوری‌اش با انگشت قطع شده، بر اساس لجبازی، کولم دید. حالا پادریک آنقدر عجیب است که خانه‌ کولم را وقتی که او درخانه‌اش نشسته و دارد سیگار می‌کشد آتش می‌زند اما سگ او را می‌برد. این اما که منتهی به وفاداری انسان به حیوان خواهد شد یک پرسش بزرگ ایجاد می‌کند. چگونه یک انسانی که آن‌قدر عجیب برای حیوان مرده‌اش عزاداری می‌کند می‌تواند در برابر ابراز شرمندگی دوست دیرینه‌اش بی‌تفاوت باشد؟ به رفتار پادریک خوب دقت کنید. پادریک از جمع انسان‌ها به نوعی فاصله گرفته است و تنها به حیوانات خانگی‌اش دل‌بسته اکنون تنها یار زندگی‌اش، کولم، را بی‌آنکه دقیقا بداند برای چه از دست داده دیگر چه اهمیتی دارد او کی ابراز ندامت کند. برداشت‌هایی با عمق میدان زیاد و استفاده از لنز تله برای عمیق‌تر کردن هرچه بیشتر یک جزیره، لوکیشن را به یک جهان سمبلیک تبدیل می‌کند. به پیرزنی که مانند جادوگران «مکبث» شکسپیر است و پیشگویی‌هایش اغلب درست از آب در می‌آید دقت کنید. سینمای مکدونا عاری از غلو، قصه‌‌‎گویی را به ابزاری برای متعالی سازی انسانیت به وسعت یک ذهن رویاساز تبدیل می‌کند.

نویسنده: علی رفیعی وردنجانی