آدمکش فیلمی از دیوید فینچر یک اثر شخصیت محور به انضمام ابعاد هولوگرافیک است. مایکل فاسبندر با ایفای نقش در این اثر ماندگاری خود را در عرصه بازیگری تضمین کرد. فیلم قبل از اینکه نیازی به ستایش کسی چون من داشته باشد آگاهانه ضدیتی است بر علیه تروریسم. ترور به خودی خود یک واژه وحشتآفرین است. هنگامی که تعلیق حاصل از جذابیت و کشمکش ابتدای فیلم با آن تیتراژ هذیان برانگیز، مونولوگهای ذهنی شخصیت و دوربین که دید وسیعی به بیننده میدهد، را درک میکنیم راهی جز پیگیری قصه تا انتها نداریم و به باور من اگر «باربی» و «اوپنهایمر» امسال تبلیغات سینمایی را قرق نمیکردند «آدمکش» فینچر به مراتب درخشش بیشتری حتی نسبت به «هفت» او داشت. سینمایی که حاصل از اندیشه و رقابت است. اندرو کوین واکر فیلمنامهنویسی که همواره در کنار فینچر بوده، اکنون قصهای حسادت برانگیز طراحی کرده که حتی از «پنجره پشتی» هیچکاک هم پُر نفوذتر است. باید به کارآمدی شخصیت در این داستان حسادت کرد چرا که به زعم من هرگاه شخصیت فرای داستان آفریده شود، نویسنده توان کنترل یک دانای کُل را ندارد.
شخصیت
ذکر این نکته که چه میزان شخصیت در آثار فینچر از «منک»، «هفت»، «سرگذشت عجیب بنجامین باتن» و… که نمونه اعلای آن را در «باشگاه مشتزنی» میبینیم، اهمیت دارد، قابل توضیح در یک یادداشت روزنامهای نیست اما همین بس که «آدمکش» هولوگرافیکترین شخصیت بعد از «باشگاه مشتزنی» را دارد. ما با شخصیتی از فاسبندر روبهروایم که صرفا نمیتوان همتای آن را در یک رمان گرافیکی دید و دقیقاً در این نقطه است که منحصرترین تفاوت سینما و ادبیات شکل میگیرد. در فیلم «جوکر» فیلیپس هم شخصیت یک معماری کمیک دارد اما در اثر مورد بحث شخصیت با حفظ معماری خود توانسته لایههایی از یک کل منسجم به نام ادبیاتِ سینما را ارائه دهد. یعنی میبینیم که تا وقتی ضربان قلبش به 60 نرسیده شلیک نمیکند حتی اگر آن تیر به خطا رود و این نه تنها نمایشی است از چگونگی شکلگیری شخصیت در سینما بلکه نمایشی است برای چرایی وجود آن. ما با جهانی روبهروایم که این شخصیت با جذابیت توسط یک دوربین چشمی نقدش میکند از سویی دیگر داستان به خواست چنین فردی به جلو حرکت میکند. در فیلم نولان «اوپنهایمر»، آنچه بیش از پیش ما را جذب میکند شخصیتی است که او از یک بیوگرافیِ جذاب روایت میکند اما مشخصا در «آدمکش» ما با تشخصی روبهرو هستیم که کاملا هولوگرافیک یک جهان را به چالش میکشد.
کُشتن
در سکانس ابتدایی قصه، آدمی را نمایش میدهد که به اشتباه دیگری را میکشد و بعد سریع آماده میشود تا دوباره به هدف بزند که و… اصلا برای بیننده اهمیت ندارد که او یک قاتل سیاسی است یا یک جایزه بگیر از جنس «لئون حرفهای» ساخته لوک بسون. مهم این است که او درحال کشتن است و در این راه آدمهایی را میکشد که شاید ما هم اگر جای او بودیم میکشتیم. او مدام به خود گوشزد میکند که نابغه نیست و مدام در حال شکستن غرور است. از سویی دیگر ما با کارگردانیِ آکادمیک آقای فینچر روبهروایم. قابها، صدا، نورپردازی، بازیگرفتنها و به طور کلی یک دکوپاژ دست اول. فینچر که کارش را با ساخت آگهی تبلیغاتی شروع کرد، خوب بلد است چگونه میشود کاری کرد که هم خدا راضی باشد و هم بیننده. مثلا در «باشگاه مشتزنی» بیننده فقط تفاوت را نمیبیند بلکه متفاوت احساس میکند و این تزریق متفاوتِ احساس به بیننده کار هرکسی نیست. البته که کوروساوا هم متفاوت احساس میکرد و متفاوت فیلم میساخت و یکی از آرزوهای بزرگ من تماشای توشیرو میفونه به جای فاسبندر در این نقش پُر از ایماژ بود. ما همچنان به دنبال جذابیتهای هیچکاکی در چنین فیلمهایی میگردیم که این به نظرم اشتباه است. سینمای امروز از هیچکاک جلوتر است. در «تصمیم جدایی»، پارک چان ووک چند گام منطق و خیال را همزمان با یکدیگر به جلو تر از سینمای هیچکاک برده است. «آدمکش» فینچر هم جای مانور تبلیغاتی و تماشای بیشتر دارد. یعنی سینمایی که از هیچکاک جلو است. ما وقتی از سینمای هیچکاک حرف میزنیم به دنبال تعلیقات «سرگیجه»وار میگردیم؛ و این تعلیقات وقتی عمیقتر از یک سرگیجه باشند باید ستایش شوند. مولفی که امروز با همه امکانات دیجیتالی پشت دوربین میرود و همچنان پایبند اهمیت قصه و شخصیت در اثر خود است باید به مراتب از کارگردانانی چون نولان هم بیشتر ستوده شوند. نولان جاهطلبیاش را مدیون زمان است که اوج آن را در «تنت» میبینیم. در حالی که زمان برای کارگردانی چون فینچر بُعد متافیزیکی از گذشته یک شخصیت است. «آدمکش» فینچر هم مانند «منک» گمشدهای در تبلیغات سینمایی است که فشار سیاسی و رسانهای بر گلوی فرهنگ و هنر مردمان بانی آن بوده.
علی رفیعی وردنجانی