هفت سر اژدها یک سریال لوس و بی‌معنی از ابولقاسم طالبی است که هیچ بویی از ماجرا نبرده. طالبی شناخت چهره به چهره‌ای از وزارت اطلاعات دارد و به همین منظور مثلا قصه‌های او موجودیتی از این وزارت‌خانه را به نمایش می‌کشند. هنوز متعجبم که این سریال را همان کارگردان «قلاده‌های طلا» ساخته باشد!. استفاده از حمید صفت در نقش پسر یک قاضی و استفاده از واشقانی به عنوان یک آقازاده در فیلم بسیار غلط و بی‌جا است. نمایشی که نهایتا تلاش دارد نشان دهد این وزارت همه‌چیز را کنترل می‌کند، منجر به تمسخر آن خواهد شد. چرا باید این همه بر و بیای پر سر و صدا برای پسر یک قاضی که در کما و بیمارستان است، باشد؟ چرا باید این همه تصویر اشتباه از آشپزی نشان کرده او داشته باشیم و به نظر ‌برسد فیلم در یک بازه زمانی برای آموزش آشپزی ساخته شده؟ سریال «هفت سر اژدها» عملا حرفی برای گفتن ندارد و نمایشی هم که بر ضد آقازاده‌ها و مفاسد اقتصادی نشان می‌دهد یک خودنمایی چندمجهولی است.

قصه

میان ایجاد ماجرا و قصه‌گویی یک تعلیق دراماتیک فاصله است. ما نمی‌توانیم باور کنیم همه با نفوذان نظام از یک بیمار در کما رفته حفاظت می‌کنند. این عدم باور به خاطر شوخی‌های بی‌جایی است که کاراکترها بعضا با هم دارند. مثل کنایه زدن به سرپرستار، مثل شوخی نگهبان بیمارستان با بازپرس پرونده که می‌گوید من هم قاضی پرونده‌ام و مهم‌تر از همه تصویری که از آشپزی به مردم نشان می‌دهد. حقیقت این است که طالبی مال سریال سازی نیست و تا به این‌جا نشان داده مخصوصا وقتی «به کجا چنین شتابان» را می‌سازد قصه را بیشتر از آنکه بار دراماتیک بخشد یا به کشمکش آن اضافه کند آن را آن‌قدر کش می‌دهد تا پاره شود. این ارجاع را از من بپذیرید که وقتی حاتمی کیا مثلا سریال «حلقه سبز» را می‌سازد بلد است قصه‌گویی در مدیوم یک رسانه ملی چه جایگاهی دارد. یکی دیگر از موضوعاتی که تناقض در قصه سریال مورد بحث ایجاد می‌کند، حرف زیاد داشتن برای گفتن است و نگفتن هیچ کدام. کسی که می‌خواهد در وطن خود بماند و تحصیل کند چرا باید به مهاجرت برای تحصیل فکر کند؟ روانشناسی یا روانپزشکی، نفوذ آقازاده یا دلگی او، عدم اطمینان کاراکترها به یک دیگر حتی آنها که اطلاعاتی هستند و… فیلم پر است از حرف در صورتیکه تلاشی برای به ثمر رساندن یک از آنها نمی‌کند.

پیرنگ

مدیوم «هفت سر اژدها» یک چاره اندیشی سینماتیک طلبکار است. ما در فیلم «پنجره پشتی» هیچکاک، آنچه از تلاش برای یافتن سر نخ در داستان می‌بینیم را حاصل ساختار مناسب و ایجاد آن توسط آلفرد خواهیم یافت. در سریال مورد بحث این ساختار دیده نمی‌شود؛ فُرم به دفعات دستخوش تغییر خواهد شد به واسطه‌ی اینکه قصه جاهای دیگری را برای تعریف کردن هدف دارد. ما یک پیرنگ کلی داستانی در فیلم نداریم و این پیرنگ‌های فرعی هستند که به اسم خرده پیرنگ به یک دیگر متصل شده‌اند و در حال استیصال بیننده / تماشاگر را قرار می‌دهند. «هفت سر اژدها» بعدها اگر از کلاهش خرگوش هم درآورد مورد تشویق واقع نخواهد شد، چرا که مدیوم در این مدیا به عنوان یک ابزار مورد استفاده قرار گرفته نه به عنوان یک نیاز برای ارائه هنر.

سنگربان

از سوی دیگر ما رفتار درستی از یک قاضی با خانواده‌اش نمی‌بینیم. آنقدر ساده است که ما از پدر خود که قاضی است بخواهیم پرونده‌ای قضایی را به جلو یا به عقب اندازد؟! فیلم یک گُل به خودی بزرگ است در حالی که تلاش می‌کند سنگربان لایقی باشد. از سویی دیگر ما اطلاعات را باور نمی‌کنیم. یک سری افرادی که قدرت کلامی و تکه انداختن به دیگران را دارند که آدم‌های اطلاعاتی شناخته نمی‌شوند. کاراکترها مجهول، هویت‌ها مجهول، قصه پر دغدغه که توانایی حتی به انجام رساندن یکی را ندارد، رابطه عاطفی نشان کرده پسر قاضی هرگز مثالی از عشق نمی‌شود چرا که مدام گذشته او به رخ نامزدش کشیده خواهد شد و او می‌گوید حالش مهم است. یک ارجاع بزرگ به موضوع خود حمید صفت. سریال در محدوده دراماتیک حرفی برای گفتن ندارد حتی جالب است که مانند «قلاده‌های طلا» توان ایجاد اکشن و هیجان را نداشته و مدام در حال شعار دادن است.

علی رفیعی وردنجانی