جنایت و مکافات نوشته فیودور داستایفسکی نه تنها ذات آدمی را واکاوی می‌کند بلکه سعی دارد در این واکاوی پندهایی از جنس سورائو، کافکا، به خواننده دهد. داستایوفسکیِ همیشه موعظه‌گر را در برادران کاراماروف که آخرین یادگار به جا مانده از او است بیشتر می‌توان لمس کرد تا در میان نامه‌‌ مادر راسکلنیکف به او یا گفت‌وگویی که با مارمالادوف در میخانه دارد و از سونیا می‌گوید. نیچه در جایی می‌گوید اگر انسان احساس نیاز کند با هرچگونگی خواهد ساخت. این فکت را در طیف وسیعی از رفتارهای اجتماعی می‌توان بکار گرفت اما هنگامی که خواننده رمان شما احساس می‌کند به مطالعه ادامه داستان نیاز دارد چگونگی مسیر برای او هیجان ایجاد خواهد کرد و شوق واقعی را هنگامی به دست می‌آورد که به نقطه پایان رسیده. این نقطه‌گذاری برای به پایان خط رسیدن را داستایوفسکی به صورت استادانه مهارت دارد. یعنی ما با داستانی از یک نویسنده مواجه می‌شویم که از پیش نطفه‌ی پایان آن در ذهن خواننده کاشته شده. این مهارت را به صورت یک پله پایین‌تر در متن‌های استفین کینگ شاهدیم. و این مهارت در نوشته‌های بکت به شکل خیلی فراطبیعی، تخیلی است.

فرم و قتل

هنگامی که از «جنایت و مکافات» در قالب ادبی آن صحبت می‌کنیم، دقیقا از چه چیزی در حال صحبتیم؟ نه با متر ادبیات چنین شاهکاری را می‌توان اندازه گرفت و نه نسبت فلسفی می‌توان به آن بخشید. قصه، قصه‌ی فقر است. فقری ناشی از انتخاب و وسواس. آنچه باعث می‌شود راسکلنیکف قصه ما با تبر پیرزن عجوزه ربا خوار را بکشد یک وسواس است؛ وسواسی که ناشی از فقر انتخابی است. دانشجویی که در یک چهاردیواری با سقف کوتاه زندگی می‌کند به نظرتان مبارزی از جنس چه‌گوارا نیست؟ زمانی که برای اولین بار «جنایت و مکافات» را خواندم، یادم نیست چند سال داشتم اما قطعا زیر ۲۵ بودم؛ قصه تا حد زیادی برایم یک جور توهین به شعور مخاطب بود که مثلا در باب‌های پایانی کتاب داستایوفسکی به یک باره مادر را می‌کشد اصلا یعنی چه؟ این بار که سعی کردم با دقت و تجربه بیشتری رمان را مطالعه کنم از همان ابتدا انبوهی از تجربه را پشت متن نویسنده احساس کردم که مثلا حتی لازم است تا این حد‌کش دار شود قصه سونیا و مارملادوف یا نیاز داستانی است که خواننده در نامه مادر بفهمد خواهر راسکلنیکف ازدواج کرده و… فرم، ساختار، اولین اُبژه‌ای است که خواننده در رمان داستایوفسکی با آن مواجه می‌شود و چه زیبا که این فرم از همان ابتدا محکم و صاف سر جای خود می‌ایستد. در دیگر آثا او نیز چنین فکتی دیده خواهد شد و نویسنده چیره‌دست‌تر از آن است که بگذارد خواننده‌اش به دنبال سرنخ بگردد. حتی ما شنیده‌ایم که داستایوفسکی عاشق پرسوناژ پیرزن عجوزه‌ی خود می‌شود و داستان را رها می‌کند به نوشتن رمان «قمارباز» می‌پردازد. این عین صداقت با خواننده است. وقتی نویسنده به شخصیتی بیشتر از داستانی که قرار است برای خواننده بگوید علاقه پیدا می‌کند نمی‌تواند نسبت به او بی‌مسئولیت باشد. داستایوفسکی با این عمل هم به وظیفه خود پایبند بوده و هم به احساساتش؛ برای شخصیت داستانی نوشته که روی پاشنه او بچرخد و به خواننده این احترام را گذاشته که او را با تبر بکشد.

روشن‌فکر

همواره این سوال در ذهن من بوده است که آیا کسانی که در زمان خود نوشته‌اند و ما اکنون و هرلحظه که آن را می‌خوانیم، مدرنیسم نبوده‌اند؟ به نظر من بسیاری از کسانی که در زمان خود اثری خلق کردند و اکنون برای ما جز آثار کلاسیک شناخته می‌شوند در مواجهه با فرهنگ و جامعه زمان خود بسیار هم مدرن و آوانگارد شناخته شده‌اند. جذابیت اثر هنری همین است که در زمان از ماهیت مدرن خود به کلاسیک گرایش پیدا می‌کند و آنچه که باعث کلاسیک شمردن یک اثر هنری می‌شود فرم است. فرمی که مثلا دیگر «صید قزل آلا در آمریکا» براتیگان، را ناشناخته نمی‌گذارد و پس از اولین خوانش یک اثر کلاسیک است. ما با جهانی که داستایوفسکی در «جنایت و مکافات» برایمان می‌سازد مواجه نیستیم ما با یک فرم مواجهیم که اتفاقا در پی رهایی از جهانی است که داستایوفسکی برای خود ساخته. این را در «خاطرات خانه اموات» به مراتب ملموس‌تر می‌توان دید. داستایوفسکی روشن‌فکری است که در زمان خود مثلا آثار پوشکین برایش کلاسیک بوده‌اند اما به مراتب از تئوری‌های پوشکینیسم در فرم خود استفاده کرده و رگه‌هایی از داستان «شنل» نیکولای گوگول در «شب‌های روشن» داستایوفسکی دیده می‌شود. باید باور کرد که او به هیچ‌چیزی باور ندارد اما باور داشتن را بسیار آفرین می‌گوید و دلش می‌خواهد باور داشته باشد اما تخیل امانش نمی‌دهد. داستایوفسکی برای خودش موعظه می‌کند تا خواننده یاد بگیرد یعنی به نوعی به در می‌گوید که دیوار بشنود.

علی رفیعی وردنجانی