سکو به نویسندگی و کارگردانی مصطفی شیرخانی که تا ۲۳ دی ماه ۱۴۰۲ در مجموعه فرهنگی فرشچیان اصفهان به روی صحنه میرود، به اندازه یک نسل شریف و بیادعاست. مهمترین وجه متمایز این نمایش از دیگر آثار حاضر در روی صحنه بیادعا بودن و زبان جامعه را شناختن است و از همه مهمتر آنکه میبینیم کارگردان در پایان آرزو میکند از تعداد زندانیان کم شود و به تعداد هنرمندان اضافه. ما مسئله در این نمایش میبینیم. مسئلهای که ادعای روشنفکری به اندازه کامو یا بکت ندارد و اندازهی خود را در اجرا میداند. این مسئله داشتن از قصه داشتن نشات میگیرد. اندوه بزرگ من این بود که چرا همچون نمایشی به اندازه لیاقتش از آن استقبال نشده و تعداد اندکی که بیشتر آنها هم تئاتری بودند به تماشای اثر نشستند. در این جا باید به کار روابط عمومی و تبلیغات نمایش نقد کرد. ما روابط عمومی به مراتب قویتری برای دیگر نمایشهایی میبینیم که اصلا و ابدا حرفی برای گفتن ندارند و صرفا خودنمایی و پُز روشنفکری روی صحنه هستند. روابط عمومی یک اثر نمایشی باید به مراتب بیشتر از خود اثر نمایشی عمل کند. باید بازیگر خوبی برای تبلیغات و دیگر مراتب اثر باشد. البته که به نظر من یک اثر خوب نیازی به روابط عمومی ندارد، اما وقتی در عصری زندگی میکنیم که کالای فرهنگی نامطلوب را با روابط عمومی خوب به مردم غالب میکنند باید از رسانه شناخت بهتری داشته باشیم.
فلسفه در دل قصه
در فیلم «کله پاک کُن» ساخته دیوید لینچ نگاه فلسفی او به انسان و معنای روحانیت و دعا را میتوان دید، اگرچه یک اثر دراماتیک سینمایی آن هم سورئال فانتری حرفهای بیشتری خواهد داشت اما وقتی این مقیاس در ابعاد کوچکتر به صحنه نمایش میآید بروز رسانی آن در سطوح فرهنگ هر جامعه متفاوت است. داستان این نمایش برایم خیلی جذاب بود. تعدادی سارق زندان رفته شبی که نگهبان پارک حواسش پرت بوده شروع به دزدیدن مثلا مجسمهای میکنند که در آن تاریکی برق میزند و سنگین است. بعد تلاش آنها برای سر هم کردن مجسمه و آرزوی نوازنده دورهگرد که در پایان به زیبایی نمایش داده میشود و… نه به اندازه پازولینی در «۱۲۰ روز در سدوم»، که به باور من جراحت بزرگی بر هنر سینما است، به اندازه کیارستمی در فیلم «شیرین» قصه شنیدنی و دیدنی است. شنیدنی به واسطه اینکه ما در این نمایش صدای کلاغی را میشنویم که در تاریکی شب غار غار میکند و دیدنی به خاطر طراحی و میزانسن به کار برده شده. چرا باید در آن وقت شب کلاغ صدا کند؟ این پرسشی است فلسفی که بیهیچ ادعای فلسفی از سوی کارگردان از بینندگان پرسیده میشود. بعد میرسیم به میزانسن که البته تنها نقد من که فکر میکنم درست است، استفاده از برگهای پاییزی برای پُر کردن فضاهای خالی بود که بیشتر حال و هوای شب شعر گونه به کار میدهد. در ادامه میزانسن پارکی را میبینیم که مشرف شده بر یک سکو و به گفته خود نمایش پارکی که بر روی سکویش مجسمهای نباشد چه فایدهای دارد؟ اینگونه خواهد شد که وقتی قصه داشته باشیم نمایش فلسفه هم تولید خواهد کرد و نمیتوان با اعدای آنکه من حرف فلسفی میزنم پس قصه را خودتان پیدا کنید، نمایش ساخت. قصه پایه یک نمایش است.
هیجان
مدتها بود هیچ نمایشی به اندازه «سکو» در تئاتر اصفهان حالم را خوب نکرده بود. احساس هیجانش به جا، نوازنده دورهگردی که موزیکپلیر همراه خود دارد و آرشهاش را گم کرده، شوخی آقای زندان رفته با کسی که دانشگاه رفته و تحصیل کرده است و حتی گفتمان پارک خوابی که با موهای بلند فقط به دنبال یک جای خواب است و در آخر تبدیل به مجسمه میشود. بزرگترین پرسش نمایش «سکو» این است که آیا کسی که در پارک میخوابد نمادی از پارک خواهد بود؟ یا کسی که به دنبال آروزهایش در پارک میگردد دارای این نماد است؟ این فکتها همه ایجاد هیجان میکند. تماشاگر به شدت راضی خواهد بود وقتی نمایشی دیده که هم حال عمومیاش خوب شده و هم پرسشی در ذهنش جاری شده که باید روزها به آن فکر کند. من مسئلهام با نمایشهایی که در تالار هنر یا فرشچیان به روی صحنه میروند این است که ما وقتی توانستیم همینها که در کنار پارک و خیابان آتش روشن میکنند و سیگار میکشند را به تماشای یک تئاتر بکشانیم یعنی یک کار فرهنگی کردهایم در غیر این صورت من نوعی که دغدغهی دیدن نمایش استاد را دارم از قائمیه هم به میدان لاله خواهم آمد که نمایش را ببینم. لطفا «سکو» را ببینیم این پیشنهاد را از من هدیه داشته باشید.
علی رفیعی وردنجانی