ترانه مرغ اسیر نوشته جازمین دارزنیک یک تراژدی، سوگواری، برای فروغ فرخزادِ ایران است. شکل ادبی داستان در ظاهر و باطن شناختِ جامعی از یک شاعر مهم در تاریخ ایران به خواننده می‌دهد و این سعی نویسنده را بسیار دوست داشتم که حتی در وصف کاراکترها و اشیا هم از لحن شاعرانه فروغ استفاده کرده است. این لحن به زبان ادبی داستان یک پیچیدگی منعطف نیز اضافه خواهد کرد که منیت زنانه در جامعه را به برابری و دوستی دعوت می‌کند؛ به عنوان مثال در کتاب «سهم من» نوشته پرینوش صنیعی مفاهیمی از جنس زن در مبارزه با مردسالاری می‌خوانیم که بیشتر قطبِ تاریخی، رفتاری و اجتماعی دارند این درحالی است که ما وقتی «ترانه مرغ اسیر» را می‌خوانیم مبارزه هنرمندانه یک زن برای دیده شدن به اندازه‌ی مردان را لمس می‌کنیم و البته که یک نویسنده ایرانی-آمریکایی شاید اجتماع ایران را خوب درک نکند اما همین بس که لبخند به لب می‌آورد و از مهم‌ترین شاعر قرنِ ایران می‌نویسد.

سرهنگ

پدر در خانواده چه نقشی دارد؟ آیا او می‌تواند خانه را مانند یک پادگان رهبری کند؟ این سوالات در متن کتاب و مشخصا در باب‌های ابتدایی آن پاسخ داده می‌شوند بی‌آنکه نیازی به پاسخ آن باشد. ما به عنوان خواننده و کسی که شعرهای یک شاعر را گوش می‌دهد یا می‌خواند بیشتر به دنبال لذت بردن از ایماژهای به کار رفته هستیم و قطعا نمی‌توانیم چرایی سروده شدن آن را فهم کنیم اما شاخصه بزرگ «ترانه مرغ اسیر» در تبدیل کردن این چرایی به چگونگی است. این چگونگی یک داستان بلند دارد که می‌گوید: نُه سال قبل از به دنیا آمدن من رضا شاه به قدرت نشست و بعد حجاب را از سر زنان برداشت و بعد متفقین به کشور حمله کردند و پدر، که در قصه سرهنگ است، تُنگ عرق را بغل می‌کند و…؛ داستان با این فرمان روبه جلو حرکت می‌کند که اگر من گوشه‌ای از زندگی فروغ را در حال روایت هستم، شما نیز باید روایتگر گوشه‌ی دیگر باشید. این واداشتن خواننده به کشف و شهود، مشخصا خواننده‌های خانم، یک سوگواری همراه خود دارد که به تدریج به تبدیل شدن چرایی‌های داستان به چگونگی کمک خواهد کرد. از مسیر دیگری که به داستان نگاه کنیم در میابیم که شخصیت سرهنگ نه فقط پدرسالارِ زندگی تاریخی و کلاسیک ایران است بلکه عمیقا در مسیر نظامی‌گری یک شخصیت خشک و زننده دارد و با آن تعلیمی‌اش عقب اُفتادگی را به شکل خجالت آوری به رُخ دخترانش می‌کشد. مردی که بعد از رضا شاه جرات نمی‌کند  با لباس نظامی در خیابان دیده شود، نتیجه خواهد داد که او سرباز کشور نیست و تعهد او به یک نفر خاص بوده. این پیام داستان کمی خطرناک است. ما نباید یک مرد را تا حدی تنزل دهیم که حتی آنیمای او نیز زیر سوال برود!

فصل‌های سرد

شخصیت فروغ در داستان بیشتر از آنکه شکل انتزاعی به خود گرفته باشد، تعریفی ادبی را در بر می‌گیرد و این تعریف یک تئوری ظالمانه خواهد داشت: در داستان نمی‌توان برای مقیاس شخصیت انتزاع در نظر گرفت اما می‌توان با ایماژ به آن انتزاع اضافه کرد. چنین ویژگی مشخصی در «ترانه مرغ اسیر» از فروغ یک آنیموسِ سرشکسته ساخته که فقط با شعر و موسیقی آن را می‌توان جبران ساخت. در واقع این ادبیات داستان نیست که برای ما شخصیت می‌سازد بلکه این انتزاعات ذهنی و غیر قابل نوشتن به صورت داستان است که شخصیتی جذاب از او می‌سازند. اگرچه پرینوشِ صنیعی قدرتمندانه‌تر و روانشناسانه‌تر در «سهمِ من» این شناخت را به خواننده می‌دهد اما جازمین دارزنیک با عبور از فصل‌های سردِ کسی که روحیه‌ی شاعرانه دارد، به تعریف عشق می‌پردازد. ما حس دلپذیر دوست داشتن و دوست داشته شدن را همواره مکملی کارآمد برای ادبیات می‌دانیم در صورتی که این حس قطعا با توجه به روحیاتِ نویسنده متغیر است و نمی‌توان مثلا عباس معروفی را در «سمفونی مردگان» یا حتی «پیکر فرهاد» عاشق و شاعر ندانست. دارزنیک درحالی که سیگار را لای دو انگشت خود گرفته و موهای پریشانی دارد روبه دوربین می‌خندد و تصویری از فروغ برای خواننده خواهد ساخت این درحالی است که این تصویربه مراتب ژرف‌تر در فیلم «خانه سیاه است» فروغ دیده می‌شود. خواندن «ترانه مرغ اسیر» قطعا به دوست دارانِ شعر و فروغ توصیه خواهد شد و امیدوارم این خواندن بهانه‌ای شود برای بیشتر و بهتر فهمیدن یک شاعر.

علی رفیعی وردنجانی