خاطرات یک فیلم بین

خاطرات یک فیلم بین (قسمت اول)

اولین تصویری که از سینما و تلویزیون در خاطرم نقش بسته به دو-سه سالگی ام برمی گردد و سینمایی در زرین شهر اصفهان که پدر و مادرم تقریبا تنها تماشاچی های آن بودند. اینکه فیلم های آن سینما چه بود و پدر و مادرم چه فیلم هایی می دیدند از درک کودکی در آن سن ساخته نبود. پدر و مادرم را در آن سینما می بینم که در تاریکی کنار هم نشسته اند و تخمه می شکنند و فیلم می بینند و خودم را می بینم که از قفس مراقبت ها و نظارت های داخل خانه رها شده ام و سینما مرا آزاد کرده و محل بازی و شیطنتم شده است. پر و بال گشوده ام و کل سالن را از بالا تا پایین و از پایین تا بالا و مابین صندلی ها می دوم. ناگهان جایی پایم به پله ای، چیزی گیر می کند و روی زمین می افتم. جیغم به هوا می رود و به گریه می افتم و مامان یا بابا می آیند و از روی زمین بلندم می کنند و همین که گریه ام بند آمد. همه چیز را فراموش می کنم و دوباره شیطنتم گل می کند و می دوم  و می دوم و می دوم…..

                              ***

دومین تصویر

 مربوط به خانه ی زرین شهرمان است. من تنها فرزند خانواده ام و هنوز برادرم علی که چهار سال از من کوچک تر است به دنیا نیامده. ما تلویزیون نداریم اما صاحبخانه مان  که پیرمردی تنهاست و طبقه ی بالای خانه ی ما زندگی می کند تلویزیون دارد. اوایل دهه ی شصت است و تلویزیون فقط بعدازظهرهای جمعه فیلم سینمایی پخش می کند و ما آن روزها به خانه ی اوستا می رویم. آشپزخانه مان اجاق گازی است که زیرپله های اتاق اوستا قرار دارد. مامان در حال  آشپزی است و من در حال بالا رفتن از پله ها به مامان می گویم:«من می رم خونه ی اوستا کارتون ببینیم. مامان می گوید:« بیا پایین کارت دارم.» و یادم نیست مرا چگونه سرگرم می کند تا به اتاق اوستا نروم و مزاحمش نشوم.

                          ***

سومین تصویر 

در لابی سینماست. به گمانم علی هم به دنیا آمده. ما چهار نفر آنجا نشسته ایم و منتظر پایان فیلم هستیم تا سانس بعدی شروع شود و ما وارد سالن شویم. در این حداقل ده دقیقه، یک ربع، یک لحظه در سالن سینما بسته نمی ماند. مردم هر لحظه در حال رفت و آمد هستند و همیشه سوالی را در ذهنم باقی گذاشتند و تا کنون هم جواب سوالم را نگرفته ام که چرا شخصی که وقت گذاشته و به سینما آمده ده دقیقه مانده به پایان فیلم سالن را ترک می کند و پایان فیلم را تماشا نمی کند؟ و چرا شخصی که فیلم را ندیده ده دقیقه ی پایانی فیلم وارد سالن می شود و اول فیلم را ندیده آخرش را می بینند؟ تنها احتمالی که این سال ها داده ام این بوده که این دو شخص یا دو طبقه در واقع یک نفر بوده اند و کسی که ده دقیقه ی پایانی فیلم از سالن خارج می شود همانی است که اول ده دقیقه ی پایانی را دیده و حالا حوصله ندارد دوباره ببیندش ولی این سوال همیشه با من خواهد بود که دیدن فیلمی که از ابتدا پایانش را می دانی چه لذتی دارد؟ آن هم فیلمی که اولین بار است به تماشایش می نشینی.

                          ***

چهارمین تصویر

را با جزییات بیشتری به یاد دارم. سال شصت و هشت است و من کلاس دومم. تولد دوست و هم کلاسی و همسایه مان سولماز است. ما در خانه های سازمانی فولادشهر زندگی می کنیم. فولادشهر سینما ندارد. از طرف کار بابا(مجتمع فولاد) سرویس گذاشته اند که هر کس دوست دارد برود اصفهان فیلم ببیند. من در جشن تولد رنگارنگ سولمازم. قشنگ ترین و به یادماندنی ترین چیز در آن تولد، تاج های مقوایی زیبایی است که رویشان پر از اکلیل است و چه در شب و چه در روز می درخشند و به تمام مهمانان داده شده و یکی هم به من رسیده است. نیمه های تولد است که مامان می آید دنبالم که برویم سینما. دلم نمی خواهد از تولد بروم. از صبح که فهمیدم قرار است سینما برویم خدا خدا کردم کنسل بشود و من پیش دوستانم و آن تاج های قشنگ بمانم اما با تقدیر و تصمیم بزرگ تر ها نمی شود جنگید. حداقل در این سن و سال. تصمیم می گیرم وقتی بزرگ شدم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. به اجبار و با بغض از آهنگ و رقص و لباس های قشنگ و دوستان قشنگ تر و سولماز و مامانش و تاج های قشنگ شان جدا می شوم و در دل سیاه تاریکی سوار اتوبوس بنز گنده ای می شویم. اتوبوس خسته غر،غر می کند و سنگین راه می افتد و خانواده ی ما با خانواده ی همکاران بابا که همسایه هایمان هستند همسفر می شویم و به تماشای فیلم عروسی خوبان می رویم. فیلمی که در آن سن تنها این را ازش فهمیدم که یک آدم موجی و غصه دار توی عروسی ش دوباره موجی می شود و پشت میکروفون هی می گوید:«حروم خوری خوشمزه است.» در راه بازگشت توی اتوبوس یکی از همکاران بابا ازم درباره ی فیلم پرسید و من که حسابی لجم درآمده بود گفتم: « این چه فیلمی بود؟ به درد نمی خورد. الکی اومدیم این فیلم بد رو دیدیم و من هم نتونستم تا آخر تولد سولماز بمونم.»

نویسنده: مریم آذرشین