تلوزیون در دست دیگران | خاطرات یک فیلم بین قسمت دوم

تلویزیون خانه ی ما اگر نگویم بیست و چهار ساعت، حداقل هجده تا بیست ساعت در طول شبانه روز روشن است. خانواده ی ما عاشق تلویزیون هستند. وقتی می گویم تلویزیون منظورم تمام برنامه هایی است که از طریق این مانیتور قابلیت پخش و تماشا دارند. برنامه های اینجا، آنجا، همه جا، در و همسایه، فامیل و آشنا، بر و بچ، همه و همه. با حضور تلویزیون همیشه در خانه ی ما انگار یا جشن و عروسی برپاست یا دعواست یا جنگ و قتل و غارت و خونریزی یا انگار محل دائمی کنفرانس های تخصصی است. بستگی دارد سکان کنترل ها در دست چه کسی باشد و کشتی عظیم رسانه را به کدام سو هدایت کند. به طور معمول صبح های زود اختیار این سکان در دستان مامان است و اختلافات خانوادگی و بدبختی های تمام ملت های جهان به خصوص ملت بی گناه و زجر کشیده ی ترکیه را حل می کند یا انواع و اقسام برنامه های صبحگاهی پا به خانه ی ما می گذارند تا زمانی که بابا سر برسد و اریکه ی قدرت را که تا پاسی از شب گذشته در ید قدرتش بوده را دوباره از مامان بازپس گیرد و مامان تا یک مدت مقاومت کند و پس از تسلیم و تحویل کنترل ها به بابا تا مدت ها که زمان آن به عوامل مختلفی بستگی دارد تلویزیون را همچنان زباناً کنترل کند تا وقتی که بابا حوصله اش سر برود و سکان را آنجا که دوست دارد بچرخاند. از آن موقع تا نزدیک صبح مدار تلویزیون روی اخبار و برنامه های تحلیلی و فیلم و سریال های ایرانی و آمریکایی می چرخد. این وسط، مسط ها هم اگر هر کدامشان لحظه ای سرشان را برگردانند و غفلت کنند ما هم خودمان را به پر رویی  می زنیم و از فرصت سو استفاده می کنیم  و کنترل ها را می قاپیم و مثل دزدان دریایی یا هواپیما دزد ها بسته به اینکه کنترل دست چه کسی بیفتد  کشتی را به زور هم که شده روی کانال های آهنگ و برنامه های ادبی و ماشین و….. متوقف می کنیم. خانه ی ما کمتر روی سکوت را به خود می بیند و اگر کسی هوس سکوت بکند به اتاق خوابش کوچ می کند و اگر دو نفر با هم ائتلاف کردند و در اتاق پذیرایی هوس سکوت به سرشان زد و با تبانی همدیگر تلویزیون را خاموش کردند نفر سومی هم خواهد آمد و بدون ائتلاف با کسی و به عنوان نیروی مستقل تمام نقشه ها و رشته های ائتلاف را با فشار دادن دکمه ی روشن تلویزیون پنبه خواهد کرد و دوباره تمام آن جشن و سرور و زندگی با تمام شلوغی و طراوتش به خانه پا خواهد گذاشت. آن زمان ها که کانال های در و همسایه نبود. ما از اولین و پر و پا قرص ترین مشتری های ویدیو کلوپ شهرمان بودیم و فیلم ها را نسبتا داغ و تازه می گرفتیم و می دیدیم و هر زمانی که شهرمان سینما داشت فیلم ها را تازه تر از ویدیو کلوپ تماشا می کردیم. با فیلم ها خندیدیم. گریه کردیم. با هم غذا خوردیم. کار کردیم. با قصه هایش به خواب رفته ایم. فیلم ها تکمیل کننده ی شادی هایمان بودند و مرهم غم هایمان. از فیلم ها علوم مختلف آموختیم و راه و رسم زندگی و خلاصه در یک کلام با فیلم ها زندگی  کردیم و می کنیم. آدم با کسانی که خیلی زیاد می شناسدشان و دوستشان دارد صمیمی می شود و شوخی هم از صمیمیت می آید. دنیای تصویر علی الخصوص فیلم و سینما هم برای من حکم آن دوست صمیمی را دارد. طی این سال های فیلم بینی که تقریبا با سن خودم برابری می کند. فیلم های زیادی دیدم. ژانر های مختلف را شناختم. دیالوگ ها، روند و ادامه و پایان فیلم ها را حدس زدم. پیش بینی کردم و فرمول هایشان را کشف کردم. من به این فیلم ها و فرمول هایشان که آنها را از هر نظر قابل پیش بینی می کنند می گویم کلیشه ای و گرچه اکثراً و از جمله من از فیلم ها و قصه های تازه و بکر بیشتر لذت می بریم اما کلیشه ها هم به ذات و به صرف کلیشه بودن بد نیستند و گاه می توانند بسیار شیرین و دلپذیر باشند. من با کلیشه ها، با این دوستِ دوست داشتنی و صمیمی قصد شوخی دارم.

  نویسنده: مریم آذرشین