لئوناردو داوینچی نابغه دوره رنسانس ایتالیا ابدا نویسنده چیره‌دستی نیست. «قصه‌ها و افسانه‌ها»ی او بیشتر از آن‌که سر و شکل داستانی به خود بگیرند حکایتی هستند که قابلیت سینه‌به‌سینه نقل شدن را دارند. اتمسفر قالب داستان‌هایی که لیلی گلستان از این مجسمه‌ساز و نقاش شهیر ایتالیایی ترجمه کرده ویژگی خاصی در خود ندارند و عموما تعالیم جبری یک زیست ناکافی‌اند. زیگموند فروید در کتاب «خاطره‌ای از کودکی لئوناردو داوینچی؛ داستایوفسکی و پدرکشی» به این مهم اشاره می‌کند که جهان زیسته انسان قالبا در کودکی شکل می‌گیرد و همه سال‌های بعد از آن یک تصادف و سوءتفاهم است. بزرگترین زاویه‌ای که با «قصه‌ها و افسانه‌ها»ی داوینچی پیدا می‌کنم نتیجه‌گیری در پایان هر قصه، حکایت یا ضرب‌المثل، است. داستان باید قبل از آن‌که کشش ادبی برای خواننده ایجاد کند، توانایی بروز تجسس و موشکافی را در او افزایش دهد. داستان‌های این مجموعه به عمد، چرا که این‌گونه پنداشته می‌شود که لئوناردو می‌خواهد به خواننده‌اش درس بدهد، قوه تامل را از خواننده سلب می‌کنند. اندک تامل به‌وجود آمده بعد از اتمام داستان حاصل شناخت خواننده از جغرافیای ذهنی و احیانا زیسته نویسنده است.

خیال و ایجاز؛ گوته

حرفه نویسندگی داوینچی تحت تاثیر دیگر هنرهای این نابغه فلورانسی است. اگر قرار باشد میان تابلویی از داوینچی یا دیگر آثار هنری او در حوزه‌های مختلف، مشخصا نویسندگی، را انتخاب کنم، قطعا به تماشای “بانویی با قاقم” می‌نشینم. به واقع نقاشی‌‌پرتره قابلیت ایجاز یک واقعه، زندگی، را دارد و لئوناردو به خوبی این مهم را درک کرده است اما باید اعتراف کرد در چند سطر یا چند صفحه نمی‌توان نویسنده شد. ایجاز ایجاد شده در نقاشی‌های داوینچی از یک عقبه ذهنی معجزه‌آسا می‌آید اما همان ایجاز وقتی تبدیل به متن و خیالِ ادبی می‌شود، کاربرد دارماتیک خود را از دست می‌دهد. در «هزار و یک شب» شیوه نوینی از قصه‌گویی به زبان شهرزاد برای شهریار ایرانی را می‌بینیم که علاوه‌بر بهم پیوستگی در حاشیه هر متن، از نظر زمانی همچنان پیشگویانه عمل می‌کند. قصه از نظر خیالی باید پیشگوی زمان خود باشد. از نظر من قصه‌ای که پیشگویی نداشته باشد مانند یادداشتی در روزنامه، به قول عباس معروفی روزنامه را باد می‌برد، در زمان محو خواهد شد. «قصه‌ها و افسانه‌ها»ی داوینچی تعمدا مخاطب را منفعل می‌کند. به تعبیری دیگر خواننده با یک تعلیقِ دراماتیکِ قابل تعریف برای دیگری روبه‌رو نمی‌شود. حکایت‌های سعدی هم از این دست هستند. اگر طبیعت آریایی را کنار بگذاریم، سعدی آن‌چه را که می‌توان در داستانی از جنس «هزار و یک شب» نوشت در چند سطر خلاصه کرده است. اگرچه شاید به خودی خود این مقایسه مع‌الوصف نباشد اما کاربرد رسانه‌ای متن را به خوبی عیان می‌کند. داوینچی نویسنده‌ای است که تمرکز یک نقاش را بر متنش دارد و زبردستی یک مجسمه‌ساز را و این دو ویژگی منحصر به فرد هستند که متن را خواندنی کرده‌اند. فرانتس کافکا «مسخ» را هرچه موجزتر در وصف شاعرانه‌های خود می‌نویسد و بعد موراکامی «سامسای عاشق» را می‌پروراند. هردوی این نویسندگان شیوه‌هایی از نقاشی، مجسمه‌سازی، فلسفه و… را در داستان خود می‌آورند اما آن‌چه باعث تمایز قدرت در متن میان آنان و داوینچی شده است تمرکز بر حاشیه است. قاطعانه می‌توانم اعتراف کنم که لئوناردو به عنوان یک نویسنده طرح ابتدایی نقاشی‌های خود را روی کاغذ آورده است و عملا یادواره‌ای از خاطرات غیرارادی خود جمع‌آوری کرده. نبوغ داوینچی غیر قابل انکار است و قطعا اگر از این توانایی برای خلق “مونالیزا” در قامت ادبیات استفاده می‌کرد اثری باشکوه‌تر از پرتره‌اش می‌شد. گوته چگونه با نوشتن فلسفه آفرینی می‌کرد؟ نوشتن شکل پویایی از فلسفیدن است و داوینچی برای فلسفه بافی‌اش نیاز به نوشتن و خلق یک مونالیزای ادبی در خود حس کرده است؛ کاش میرایی و فنا بیشتر به او برای خلق تابلوی ادبی‌اش فرصت می‌داد.

نویسنده: علی رفیعی وردنجانی