حصار و سگهای پدرم / گذری بر رمان کوتاه شیرزاد حسن

ادبیات داستانی به ویژه رمان بازتاب‌دهنده‌ی واقعیات اجتماعی است. یکی از محورهای جامعه شناسی ادبیات این است که در آفرینش هنری، یک فرد به تنهایی مورد نظر نیست، بلکه اثر، بیان نوعی آگاهی جمعی است که هنرمند با شدتی بیش از اکثر افراد در تدوین آن شرکت می‌کند. بسیاری از منتقدان ادبی، بازتاب مستقیم و یا غیرمستقیم واقعیت را در ادبیات حقیقی‌ تر از انعکاس آن در کتاب‌های تاریخی دانسته‌اند. در این میان رمان جایگاه پررنگ‌تری در این زمینه دارد.

رمان «حصار و سگ‌های پدرم» اثر شیرزاد حسن، نمونه‌ای روشنی از این دست ادبیات است. شیرزاد حسن، نویسنده‌ی پرآوازه‌ی کردستان عراقی‌ست که در سال ۱۹۵۰ در شهر اربیل متولد شده است.

«حصار و سگ‌های پدرم» یکی از موفق‌ترین رمان‌های کردی بود که سال‌ها نتوانست مجوز انتشار بگیرد. شیرزاد حسن، این کتاب را با ۱۰ سال تأخیر در سال ۱۹۹۶ در سلیمانیه چاپ کرد. منتقدین بسیاری  این کتاب را نقطه‌ی عطف ادبیات کردی دانسته‌اند. ترجمه‌ی این کتاب در سال  1382 توسط نشر چشمه به چاپ رسید و در سال ۱۳۹۷ پس از سیزده سال تجدید چاپ شد.

این رمان نقدی قاطعانه بر مردسالاری و سنت‌های کهنه دارد. شیرزاد حسن در این کتاب، با رویکردی مدرن و متفاوت به این موضوع پرداخته است. مسائل جزئی زنان و تقابل حقوق آن‌ها با فضای خشن  مردسالارانه‌ی سنتی، محتوای این رمان را شکل داده است. شیرزاد حسن در ابتدای این رمان چنین نوشته است:« تقدیم به روح پدرم، به حصار کوچکش؛ به بچه‌هایم که امیدوارم هنگامی که بزرگ شدند، در حصار هیچ‌کس زندگی نکنند؛ حتا اگر حصار خودم باشد»

داستان از زبان پسر بزرگ خانواده روایت می‌شود. داستان ماجرای خانواده‌ای پدرسالار است که درون حصاری بزرگ زندگی می‌کنند. پدر در این رمان گرفتار شخصیت سادیسم(تسلط) بوده که سالی چند بار ازدواج می‌کند و همه زیر سلطه‌ی او هستند. او اجازه نمی‌دهد هیچ موجود مذکری حتی حیوانات وارد محدوده‌ی او شود. دختران و پسران او با شلاق و تازیانه کار می‌کنند و اجازه عاشق شدن، ازدواج و حتی فکر کردن را ندارند.

 در حصار همه‌چیز ممنوع است، حتی فکر کردن. حصاری که در کتاب چنین توصیف می‌شود: «زندان دختران و پسرانش، طویله‌ی اسب و استرهایش، قفس بلبل‌هایش، لانه و آشیانه‌ی سگ و گربه، خرگوش و کبوترهایش، اولین و آخرین منزلگاه زنانش».  پدر به اهالی حصار بارها گفته است: من آن‌هایی را بیشتر دوست دارم که به حصار و سگ‌هایم، بهتر خدمت کنند .

در این خانه، همه تحت سلطه‌ی بی‌چون و چرای پدر هستند. نرینه‌های حصار اعم از آدم و حیوان اخته شده‌اند، هیچ‌کی اهالی خانه را نمی‌بیند و آنها نیز دختران خانه حتی حق تماشای ماه را ندارند وگرنه محکوم می‌شوند. چراکه از نظر پدر ماه نرینه‌ای چشم‌چران است و بس.

در بخشی از کتاب آمده است: «ماه مانند نرینه‌ای، چشم‌چران است. پدر آفتاب را دوست می‌داشت، خورشید می‌سوزاند و برشته می‌کند و می‌جوشاند، کسی هم نمی‌تواند حتا از دور به چشم‌های خورشید خیره شود. سر را پایین می‌اندازد و چشم‌ها را می‌بندد. بی‌شرفی ماه از آن است که دور از چشم خورشید فرار می‌کند و راز شب‌ها را برملا می‌سازد».

در نهایت پسر ارشد خانواده به واسطه‌ی رنج‌های اطرافیان و با تحریک آن‌ها، شبانه، پدر را به قتل می‌رساند. اما عجیب آن‌که کشتن پدر اوضاع این جامعه‌ی کوچک را بهتر نمی‌کند و اوضاع، نابه‌سامان، بی‌هم ریخته و بی‌نظم می‌شود. اهالی سرگردان حصار که تا دیروز به دنبال رهایی و آزادی بودند، حالا نمی‌دانند از این آزادی چگونه استفاده کنند؟! به طوری که آنها خواهان همان زندگی قبلی خود هستند!

چنان‌که افراد حصار شیون‌کنان می‌گویند: «وای از درد سخت پدرکشی.. .دیگر چگونه و چه سان زندگی کنیم؟ آخر ما یاد گرفته بودیم صبح و غروب را با زوزه‌ی تازیانه و صدای عصا خیزان و تف و نفرین و دشنام آغازکرده و پایان دهیم…»

پسر پدرکش نیز به هر کجا که فرار می‌کند، سگ‌های باوفای پدرش او را رها نمی‌کنند. او به آزادی دست‌ می‌یابد که مملو از سرگردانی و حس منفی است.  او احسلس تنهایی و ناتوانی می‌کند، گویی در برزخی ناتمام گرفتار است. بدین‌گونه، پسر ارشد و حصاریان، استعاره‌ای از آزادی‌‌خواهان بی اندیشه‌اند که پس از گشوده شدن حصار، باز هم راهی به جامعه‌ی آزاد نمی یابند.

حس خفقان، ترس، محدودیت و تنگنا در تمام داستان به گونه‌ای دلهره‌آور جریان دارد. داستان حصار و سگ‌های پدرم، روایت‌گر حضور شخصیت‌هایی ضعیف و ترسو در شرایط سخت و دور از اجتماع است. این داستان جرئیات زندگی عجیب و خفقان‌آور اعضای خانواده، به ویژه زنان و دختران را در حصار ساخته‌ی پدر به تصویر می‌کشد.

پدر در این داستان، نمایانگر تمام عیاری از یک بیمار دیگرآزار و خودبزرگ‌بین است که سلطه‌ای همه‌جانبه بر کلیه‌ی امور دارد. او می‌گوید: «هر کس از این حصار راضی نیست برود، من خوب می‌دانم بیرون از این‌جا چه بر سرشان می‎‌آید. اگر حکمت من نبود این حصار تا حالا  ویران شده بود. جای انگشتان من روی هر آجرش پیداست…خیال‌‎های واهی به سرتان نزند. بیرون از این حصار و دور از چشمان من، هیچ‌کدام از شما نمی‎تواند زندگی کند…»

 این داستان روایت رنج و اسارت دختران آفتاب و مهتاب ندیده، پسران منتظر و مشوش، سرزمین محصور شده، صدای سگ‌های وفادار و انسان‌های عادت کرده به ظلم است. پس ازکشته شدن پدر، اما ذهن مخاطب درگیر موضوعاتی می‌شود. یکی از مهم‌ترین آن‌ها این است که آیا می توان با مرگ یک دیکتاتور، ذهن‌هایی را که یک عمر در سلطه‌ی او بوده‌اند، به آرامش رساند؟

نویسنده : الهام کیانپور