داستان دوست من هرمان هسه / نقد و نقیضه ایگو / برقص دوستت دارم

داستان دوست من نوشته هرمان هسه برخوردی است عاشقانه با مفهوم تنهایی و انتخاب آن توسط شخص . کنولپ رهاگردی است که از ساکن بودن – وابستگی در همه ویژگی های بشری و آینده گریزان است . این گریز از ویژگی های انسانی به او جذابیت خاصی بخشیده و باعث احترام و بعضا ترحم دیگران شده است . شخصیت داستان هرمان هسه توسط کسانی روایت می شود که همگی از بیرون به او نگاه می کنند و ارتباط با او جز تداعی خاطرات گذشته هیچ منفعت دیگری برایشان ندارد .

شاعری

نویسنده در «داستان دوست من» مانند خاستگاه همه ابعاد هنری به خودشناسی می پردازد . او سعی دارد با قرار دادن افکار شخصی اش، که از یک تربیت کلاسیک مذهبی نشات می گیرد ،  در ذهن و گفتار کنولپ نسبت به همه وابستگی های جهان ، که مهمترین آنها عشق است ، آزاد شود . این تمرین خودشناسی از دو بُعد از سوی مولف اجرا می شود . ابتدا آن طور که دوستان قدیمی کنولپ او را شناخته اند : باهوش – با استعداد و گریزپا . و آن طور که او خود را به دیگران می شناساند : ولگرد محترم – همه چیز را درباره یک دوست می داند – شاعرِ بی عشق . هرمان هسه در «داستان دوست من» آشیل داستان را نوع اول از شناخت قرار می دهد . آن طور که دیگران «تو» را شناخته اند . در این ارزیابی : تعجب آنان از وضعیتی که کنولوپ در آن قرار دارد و مباحثه ای نسبتا فلسفی که میان او و دوستش در بخش دوم کتاب روی می دهد ، خودشناسی به طور عینی قابل درک نیست ، بلکه در افکار دیگران ، منیت (ایگو) ساخته می شود . نظریه ای که فروید و فلاسفه بر سر آن مباحثات زیادی کرده اند . هسه در این جا این نظریه را مال خود می کند . داستان شاعری که همسر دوستش به او علاقه مند است و این علاقه نه از روی احساسات بلکه از روی میل غریزی است و او با هوشمندی این حیله زنانه را دور می زند . در حین مبارزه با  چنین هوسی شاعرانگی خود را در سوتی که از پشت پنجره برای خدمتکار خانه روبه رویی می زند نشان  می دهد . دختری که احساسش می کند و ترحم عاشقانه ای که همراه با همذات پنداری است نسبت به تنهایی و غربت او دارد . شاعرانگی کنترل شده کنولپ نشان از فرهنگ آلمان ها دارد . یک آلمانی می تواند در اوج احساس خود تصمیم منطقی و درستی بگیرد که رهایی خویش را تضمین کند .

بیابان

در بخش دوم کنولوپ را مستانه و نحیف تر از همیشه در بیابان می بینیم . «داستان دوست من» از این بخش آغاز می شود . گویی خاطرات بخش اول همگی از یاد رفته اند و تنها تاثیر آنها بر جای مانده . شخصیت داستان نه در حال مبارزه با یک عشق نافرجام در جوانی است و نه در حال لذت از این ولگردی و رهایی . او در حال مبارزه با منیت خود است . اینگونه مراقبه و هوشیاری را تمرین و توسعه می دهد . به جای آنکه در کلیسا چمباتمه بزند و با چند کلمه وجدان خود را راحت کند در پی آن است که ذهن و قلب خود را از هر نیازی رها کند . خاصیت بیابان در بی نیازی در عین نیازمندی شدید است . در واقع مراقبه ای که کنولپ خود خواسته انجام می دهد چنین ویژگی ای دارد . یک شاعر بیشتر و عمیق تر نیاز به عشق دارد اما او عرفان را جایگزین می کند بی آنکه هیچ مشخصه ای از آن را در روایات دوستانش از او لمس کنیم . این عرفان را می توان در رقص با معشوقه اش یافت . او است که پیشنهاد رقص می دهد و اوست که در اوج احساسات به یک باره همه چیز را تمام می کند . غرور حاصل از لذت احساسات تبدیل به ایثار و فداکاری خواهد شد . او معشوق و یا معشوق هایش را رها می کند تا شاید آینده بهتری با فرد دیگر داشته باشند این منطق و فلسفه شخصی را در گفت و گوهایش در بخش دوم می توان خواند . مطالعه «داستان دوست من» در حقیقت یک تمرین شاعرانه برای خودشناسی و رهایی است که البته شاید این خودشناسی به خودآزاری تعبیر شود چرا که بسیار سختگیرانه با ایگو برخورد می کند .

علی رفیعی وردنجانی