بدترین درد ما بیدردیست / یادداشتی از محمد رحیم اخوت برای ادبیات
بدترین درد ما بیدردیست / وقتی دانشگاه به داستان و شعر معاصر نمیپردازد، این شعر و داستان معاصر نیست که باخته بلکه دانشگاه بازنده است. یعنی در دانشگاه، اسم رشته را گذاشتهاند ادبیات، ولی در اصل، تاریخ ادبیات است. رشتهی ادبیات رشتهای است که باید به آثار افرادی همچون جمالزاده و نیما، که از کوران زمانه گذشتهاند و بهشکلی میتوان گفت کلاسیک و معاصر شدهاند، بپردازد. حتا بعد از هدایت نیز میتوان افرادی را نام برد که با هر معیاری بسنجیم، میتوان آنها را داستاننویس دانست. بهعنوان نمونه، هوشنگ گلشیری در ادبیات معاصر، تثبیت شده است. اما در کدام واحد درسی دانشگاهی، آثار هدایت، گلشیری و نیما نقد و بررسی میشوند؟ درنهایت شاید سراغ مهدی اخوانثالث، آنهم بهدلیل زبان آرکائیک او بروند. اما در کدام دانشگاه، فروغ فرخزاد مطرح میشود؟ حتا اشعار خانم سیمین بهبهانی، که با فرم نو ارائه نمیشد نیز بررسی نمیشود؛ کسی که غزل میسرود، ولی معاصر بود. البته من چندان هم از برنامههای دانشگاه آگاه نیستم، ولی تا آنجا که میدانم، آثار این شعرا و نویسندگان بررسی نمیشوند.
همهی کاسه وکوزهها را نباید سر دانشگاه، فضای دانشگاهی و آدمهای دانشگاهی شکست. بیرون از دانشگاه بازاری بهوجود آمده است؛ بازاری از جلسات فرهنگی، شعر، داستان و … من آدم دورافتادهای از این محافل هستم، ولی بیخبر هم نیستم و میبینم که بسیاری از این بهاصطلاح کلاسهایی که میگذارند، فقط “کلاس” است. عدهای از مردم هم که احساس کمبود میکنند یا برای خودنمایی، باید به این کلاسها بروند. این کلاسها هم بیش از نوددرصدشان همچون دانشگاه، نقشی در ادبیات معاصر ندارند، مگر اینکه بهراستی درد ادبیات معاصر را داشته باشند. یعنی صرف جذب نوآموز و گرفتن شهریه هدف نباشد و تداوم هم داشته باشد. من سراغ دارم افرادی را که چندین سال چاهار نفر هفتهای یکروز دور هم مینشینند و داستانها و شعرهای خود را برای یکدیگر میخوانند و آثار همدیگر را نقد میکنند. این را من متفاوت با کلاسها میبینم. چهقدر کلاسهای حافظخوانی و فردوسیخوانی داریم، ولی از کدامیک از آنها متخصص فردوسی همچون خانم مهری بهفر بیرون آمده است؟
این است که برخی از این مباحث به انگیزههای فردی آدمها برمیگردد؛ یعنی اگر من بگویم که کلاسهای فلانی را رفتهام و درس یاد گرفتهام، به جایی نمیرسد، مگر اینکه بهراستی درد این کار را داشته باشم. چاهار نفر بنشینند و کار کنند. هوشنگ گلشیری، محمد کلباسی و دیگران از این حلقهها بیرون آمدند. هیچ جلسه و کلاسی از فلان نویسنده و استاد نداشتند که بیاید برای آنها درس بدهد. از کسی که دانش بالایی داشت استفاده میکردند، ولی نهاینکه دانشآموز فلان کلاس شوند که بخواهند بگویند من شاگرد فلانی بودهام.
سپهری، شاملو و دیگران درد شعر داشتند. شعر نمیگفتند برای سهنقطه. این سهنقطه هرچه میخواهد باشد؛ از پول گرفته تا چیزهای دیگر. شعر میگفتند چون نمیتوانستند شعر نگویند. هدایت اگر داستان مینوشت، به این دلیل بود که درد این کار را داشت. “بوف کور” را نمینوشت که اسمش در جامعهی ایران برود بالای لیست داستاننویسان. دراصل اعتنایی به این موارد نداشت. فقط هم این نبود که این نویسندگان در انزوا و فقر باشند. ابراهیم گلستان یک آدم بهروز که کار عالی هم دارد، ولی داستاناش را هم مینویسد. شاهرخ مسکوب هم اینچنین است. مسکوب یکی از پایههای نثر معاصر ماست.
درد باید وجود داشته باشد. سپهری درد شعر و نقاشی داشت. اما خیلیها بودند که در شعر خود، در انزوا لذت میبردند. در حوزهی تحقیق هم همینطور است. براهنی و حقوقی درد نقد داشتند. همهی این افراد درد این کار را داشتند و من چیزی را که در این جامعه کمتر میبینم، “درد داشتن” است؛ یعنی بدترین درد ما، بیدردی است.
نویسنده : محمد رحیم اخوت