گروس عبدالملکیان / احساس می کنم ، پس هستم / درباره شعر

گروس عبدالملکیان شاعر شناخته شده کشورمان است که با تصویر سازی ناب از احساساتی غیر ارادی که حاصل یک رابطه عمیق ذهنی است توانسته جایگاه مهمی در این حوزه به خود اختصاص دهد . برای ننوشتن این یادداشت بسیار مقاومت کردم چرا که می ترسیدم احساسات ، واژه هایم را کور کند ، اما تمام سعی خود را می کنم که این گونه نباشد . گروس عبدالملکیان را با کتاب هایی مانند : «سه گانه خاورمیانه» ، «حفره ها» ، «هر دو نیمه ماه پنهان است» و … می شناسیم . ساده سازی تصاویر مفهومی به وجود آمده در شعر ملکیان خواننده را علاوه بر همذات پنداری با واقعه درونی شعر ، همراه با سفر عاشقانه ای می کند که روزی شاعر چمدان را می بندد و برای همیشه رفتن را به ماندن ترجیح می دهد .

دیوانه است او

در بخشی از شعر خرده های تاریکی می خوانیم : دیوانه است او ، که گفته بود می رود ، اما رفت و گفته بود می ماند ، اما ماند و گفته بود می خندد اما خندید ، دیوانه است او ، که به جای رفتن و ماندن و خندیدن ، به کندن معنی اما فکر می کند . همواره بر این عقیده بوده ام که شعر احساسات نامتناهی انسانی را متعالی می کند و شاعر انسانی متعالی شده است . در بخشی که مرور کردیم شاعر آشنایی زدایی و تداعی خاطرات را همزمان کارگردانی می کند . گروس عبدالملکیان با استفاده از سه واژه : رفتن ، ماندن و خنیدیدن استعاره ای از یک عشق می سازد که شاید نتوان در قصیده ای بلند آن را ادا کرد . اشعار او به شدت با مزاج جامعه کنونی سازگار است . جامعه ای که حوصله خواندن شاهنامه ندارد و به دنبال واژه هایی می گردد که احساس عشق را در کوتاه ترین زمان ممکن اما کامل و ناب تزریق کند . شاعر مشخص نکرده است شخصیت دیوانه مرد است یا زن تنها مجسمه ای از یک انسان عاشق تراشیده  که قبل از عاشق بودن متفاوت است . انسانی که قصد رفتن می کند و می رود . این در ظاهر هیچ چیز تعجب برانگیزی ندارد اما نشان دهنده عمق تفکر است . شاعر این احوالات را بسیار خوب واکاوی کرده است کسی که در برابر معشوق تهدید به رفتن می کند معنای حرف نه آن است که قصد رفتن کرده بلکه می خواهد نظر او را بیشتر جلب کند ، اما شخصیت شاعر در اینجا با اولین گفته خود آن را عملی می کند و نشان می دهد که معشوق را همین گونه انتخاب کرده پس او یک دیوانه است .

احساس می کنم ، کسی که نیست ، کسی که هست را ، از پا درآورده

گروس عبدالملکیان زبان تازه ای آفریده است . او با استفاده از تناقض گویی واژه ها به معنایی سراسر احساساسی دست می یابد و با این کار بسیاری از علاقه مندان به سرودن شعر را جذب خود کرده است . به همین سادگی نیست که شاعر با فشردن دکمه اینتر و استفاده معکوس از کلمات به زایش احساسات بپردازد . اما به وفور می بینیم متن هایی که فقط فاصله سطری با یک دیگر دارند از یک عقبه ادبی خالی از مطالعه نشات گرفته و شعر نامیده می شوند . احساس می کنم ، کسی که نیست ، کسی که هست را ، از پا درآورده . این برش از شعر عبدالملکیان ثابت می کند خواننده علاوه بر ساده انگاری سرودن در بیان احساسات خود نیز هیجان زده می شود . گروس عبدالملکیان به جای اینکه رمانی بنویسد تا این مفهوم را تولید کند سعدی وار با استفاده از واژه هایی دم دستی معنای خواسته شده را تولید می کند . شعر ایران نه تنها فاصله ای با شعر جهان ندارد بلکه یک سر و گردن از ان بالاتر است چرا که ادبیات ایران قبل از این که طالب نثر باشد در پی نظم دهی به احساسات است .

کدام پل در کجای جهان

شاعر زنده به بیان احساسات خود است . عاشق پیشگی شاعر را می توان در تک تک اشعار او لمس کرد . نمونه ضعیف شده از یک مازوخیسم که از این حالت لذت می برد و از مهم ترین ابزار شاعری شناخته می شود . شاعر در این جا با سرودن : کدام پل در کجای جهان ، شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد . نگاه فلسفی خود را به زندگی تعریف می کند . او معتقد است چیزی در جایی خراب شده است که هیچ کس به آنچه می خواهد نمی رسد و چنین معنا گرایی تنها در ادبیات ایران ممکن است . البته نباید به شاعر خرده گرفت که چرا صور خیال خود را به صورت یک فلسفه شخصی می انگارد چرا که شاعری شغل شکنجه دادن خود است و کسی شاعر بیشتری است که به خودکشی فکر کند . آن قدر شاعرم که شاخ هایم شکوفه دهند . این شعر مشخص می کنند که شاعر با آگاهی به احوالات خود به نوشتن می پردازد پس هیچ جای نگرانی نیست .  خواندن اشعار گروس عبدالملکیان به انسان توان بروز و کنترل احساسات را می بخشد که به نظرم همه کار یک شعر همین است .

نویسنده : علی رفیعی وردنجانی