پیاده / به بهانه تجدید چاپ رمان پیاده / پادگانی در مه
پیاده / همیشه به نظرم میرسید دورۀ خدمت سربازی پتانسیل بالایی برای نوشتن و داستان شدن دارد. احمد عربلو در «تهدید سرگروهبان»، هادی حکیمیان در «خودکارِ آبی» و بعدها ابوذر قاسمیان در «نسخهپیچ» به آن پرداختند؛ منتها راضی نشدم، چرا که به نظرم میرسید این دوره ظرفیت رمان شدن دارد. از طرفی برایم خیلی مهم است که وقتی نویسندهای تجربه زیستی از موردی دارد به ورطۀ خاطرهنویسی و نقل نیفتد. اینها بود تا اینکه از طریق یکی از دوستان داستاننویس با کانال داستان ایرانی آشنا شدم و در آن تبلیغ رمان «پیاده» اثر حمید بابایی را دیدم. به جرأت میتوانم بگویم اثر این نویسندۀ جوان نظرم را به طور کامل تأمین کرد. فراتر از سوژه ادبیت متن رمان، فضاسازی درخور، توصیفها و شخصیتسازی مطلوبش آن را در ذهنم ماندنی کرد. همینها شد که غالبا خواندن آن را به دیگران، خصوصا به مردان چه آنها که دورۀ سربازی را گذراندهاند و چه آنها که آماده به خدمت هستند، توصیه میکنم. یکی از صحنههای فراموش نشدنی رمان از نظر من آنجا است که جریان حوادث حال با کتاب «سرباز زیر باران» که پدر راوی به او داده است یکی میشود. کسرا ناگهان خیلی جدی میگوید: «ما مُردهیم!». امید شیدایی در ردش میکوشد و همپادگانیاش در اثباتش.
«شوره؟»
ناگهان لحنش آرام میشود و حس میکنم جنون چند لحظه پیش از بین رفته. سر بلند میکند و به آسمان خیره میشود و میگوید: «آره، تو همیشه موهات شوره داشت. یادت نیست کل تختت همیشه از دونههای شوره سفید بود؟»
میگویم: «خب که چی؟ حتما الانم میخواهی این رو به مردنمون ربط بدی؟»
– بعد از انفجار دیگه شوره نریخت از سرت… حتی مو و ریشمون هم بلندتر نشده.
به طورکلی این رمان در فصول پایانی از رئالیسم ابتداییاش فاصله میگیرد و به سورئالیسم میگراید و همچون هوای مهآلود سربازخانه با وهم و خیال در هم میآمیزد.
این رمان زمستان ۹۴ از طرف نشر مروارید منتشر و سال بعد نامزد دریافت جایزۀ «هفت اقلیم» و شیراز شد. بسیار به جا است که بخشی از رمان را زینتبخش یادداشتم کنم.
باید میفهمیدم ذبح بوده، ذبح اساسی. میگوید: «بگم حالت بدتر میشه»
شانه بالا میاندازم و میگویم: «از این بدتر نمیشه جناب سروان»
نمیدانم چرا اشک میدود توی چشمم. سنگین کام میگیرد. دود از بین کلماتش بیرون میآید. انگار یک به یکِ کلماتش با دود گفته میشود. میگوید: «نرسیدم… هم ابراهیم ذبح شده بود… هم اسماعیل»
چرا باید در انبوه کابوسهایم ذبح نداشته باشم؟ یک اسماعیلکشان حسابی. بلند میشوم احترام میگذارم و میگویم: «با اجازه»
نویسنده : سعیده زادهوش