ونسان ون گوگ / اشک های تجزیه شده روی بوم / نقد انیمیشن – نقاشی

ونسان ون گوگ / بی شک دوروتا کوبیلا عاشق سبک امپرسیونیسم و ونسان ون گوگ است . «وینسنت دوشت داشتنی» اثری است از این کارگردان که با خلق آن به این نقاش نامدار ادای دین کرده . کوبیلا آرمانگرانه در این اثر سینما را به مبارزه با هنر نقاشی دعوت می کند و این مبارزه بی شک نتیجه ای جز تساوی در پی ندارد ؛ چرا که سینما و نقاشی دو عنصر رویدادی در تصویر هستند که به شیوه های متداولی به ارائه داستان از منظرهای متفاوت کمک می کنند . اما به طور مشخص در این اثر که نگاه امپرسیونیسمی راوی به شدت بر جذابیت هنری آن افزوده ، بیش از ۱۵۴ نقاش چیره دست با استفاده از تکنیک روتوسکپی (نقاشی کردن فریم به فریم تصاویر فیلم برداری شده) حضور دارند و به نوعی رنگ ها دردهایی است که در طی مراحل تولید فیلم تبدیل به اشک شده اند و به حال ونگوگ دوست داشتنی و مجهول دنیای هنر بر روی بوم به رقص آمده اند .

رنسانس هنری از منظر زیبایی شناسی

از ابتدایی ترین شکل سینما تا امروزی ترین آن مواجهه نقاشی ، عکاسی و ادبیات به شکل گسترده ای بر پیکر این صنعت چمبره زده است . حال آنکه هنرمندان حاضر در این عرصه با علم به دوار بودن و تداعی کردن هنرهای دیگر پشت دوربین می روند و قصه ای را به چالش می کشند . اما این بار خود نقاشی نقطه تلاقی این صنایع است (البته نباید شکل صنعتی آن را در این اثر در نظر گرفت) و این تضاد به وجود می آید که آنچه مخاطب در حال مشاهده آن است آیا یک داستان مصور خیره کننده نیست که تهیه کننده را وسوسه کرده برای استخراج طلا ، آن را به صورت فیلم روی پرده نمایش دهد ؟ در پاسخ باید فریم به فریم این فیلم را بادقت مورد بررسی قرار دهیم . اولین نکته ای که هر مخاطب جدی را به خود درگیر می کند بازی با سایه ها است . در این اثر سایه ها به شکل نمادی بیرونی از زمان و مکان فیلم به نمایش در می آیند و این عنصر به طور مختص در فیلم نامه جای نمی گیرد چرا که فیلم نامه مجموعه ای از زنجیر های بهم پیوسته است که در انتها همه چیز را در خود به باور می رساند اما این اثر با نگاه هوشمندانه راوی تبدیل به یک اثر نامحدود از نظر زمانی شده است . از این رو می توان سایه ها را به عنوان ابتکار هنری و خلق لحظات نا اشنا در سینما در قالب یک رنسانس بصری برشمرد . اگر فردی کمترین اطلاعات از هنر نقاشی نداشته باشد و برای وقت پر کردن این اثر را مشاهده کند مطمئنا پس از پایان آن قلقلک می شود که دستی بر روی بوم به حرکت در آورد و آن را به دیگران نمایش دهد . چرا که این رسالت هنر است و اصلا هنر به معنای ایجاد انگیزه برای تلاش و ادامه زندگی است . هرچند قصه ماجرای خودکشی غم انگیز ون گوک را از زبان پسر یک پستچی روایت می کند و بعضا جاهایی در مواجهه ادبیات با تصویر معنای حقیقی منظور به دست نمی آید مانند : آن جا فیدبک هایی از حضور ون گوگ در آن لوکیشن ها را به صحنه اضافه کرده و عملا کاربرد دراماتیک برای مخاطب را از دست داده است ؛ اما به طور مشخص سطح اندیشه ای که بر روایت غالب شده است تنها ادبی نبوده و در متن تصویر امید و ادامه به زندگی با استفاده ریخت امپرسیونیسمی مشاهده می شود و به خوبی مخاطب را از مواجهه با یک جریان خودکشی هنرمندانه مستاصل می کند .

*سینمای شرافتمندانه

سینمایی که در آن اعترافات هنری جمعی از هنرمندان را به واسطه تصویر دریافت کنیم ، در آن حواشی و جذابیت های غریزی را مشاهده نکنیم و اساسا روی سخن فلسفیدن به شیوه تصویر سازی و تصویرگری باشد سینمای شرافتمندی است . سال ها است که سینمای غرب برای افزایش جذابیت های مغناطیسی اثر خود از روش های غیر اخلاقی استفاده می کند که به جرات می توان گفت بیش تر آنان نه تنها کاربردی در قصه گویی ندارند بلکه ذهن مخاطب را به سوژه دیگری معطوف می کنند . اما مشخصا درباره این اثر سینما به شیوه چاپلین اما امروزی شده به تصویر کشیده می شود . سینمای چاپلین نیز در عین سادگی و کمدی بودن خود اسطوره سازی و فلسفه های سیاسی اجتماعی شخصی مولف را در بر می گرفت و این دقیقا همان نکته ای است که در این اثر مشاهده می شود ؛ مسلما با فاصله زیادی از آن اندیشه ها حرکت می کند اما اقدام به شاخت چنین پروژه هایی می تواند آینده بشری را به تابش نور تمدن امیدوار کند . از سوی دیگر این اثر به صورت دم دستی از زندگی این هنرمند صحبت نمی کند اگر یادمان باشد در سال ۱۹۹۱ استیون سودنبرگ از زندگی کافکا اثری ساخت که شاید هر مخاطبی را به خنده درباره این شخصیت وا می داشت اما این اثر همان گونه که در سکانس های متوالی ون گوگ را نشان می دهد در هر فریم نیز با استفاده از تکنیک منحصر به فرد ذوق هنری ، آثار و شخصیت او را به مخاطب معرفی می کند و می توان گفت در هیچ لحظه ای از این موضوع غافل نمی شود .