سینما چگونه واقعیت می سازد؟ | مرور تکنیکها و مفاهیم
سینما چگونه واقعیت می سازد؟ آیا وظیفه سینما ساختن دوباره واقعیت است؟. پرسشهای مطرح شده در این حوزه را با موشکافی تکنیک برخی آثار پاسخ میدهم. سینما علمی خیالی است که از تلفیق دیگر حوزههای هنری تشکیل میشود این جمله به آن معنا است که تکنیک در یک اثر سینمایی، واقعیت را به مراتب بیشتر از موسیقی، نقاشی، تئاتر و حتی معماری دچار تغییرات ناهنجار میکند.
برداشت بلند
این داستان است که مولف را نسبت به گزینش تکنیک و ژانر خاصی سوق میدهد. داستان به خواننده زاویه دید میبخشد و آن زاویه دید تکنیک فیلمبرداری و ژانر یک اثر سینمایی محسوب میشود. قواعد فیلمنامهنویسی اگر چه غیر قابل تبدیل و تجزیه نیستند اما طبق چارچوب خاصی سعی در پیدا و پنهان کردن چالشهای داستانی دارند. اگر نگرش آلفرد هیچکاک را به تصویر و داستانگویی در سینما مورد پرسش قرار دهیم به این نتیجه می رسیم که آلفرد هیچکاک در کمال تعریف ناپذیری ساختاری، از قواعد محکم تصویری پیروی میکند که فرم و محتوا بیش از آنکه احساس شود در اِشل معمار گونه سینما قرار گرفتهاند. نظریه آندره بازَن نسبت به تکنیک سکانس پلان یا برداشت بلند تنها طرح یک ایدئولوژی برای ساخت واقعیت از دریچه سینما است. از نظر من سینما نباید و نمیتواند واقعیت را بنا کند. اگر آلفرد هیچکاک در مهمترین اثر خود «سرگیجه» به دنبال واقعی جلوه دادن داستان خود باشد چیزی از مفهوم روانشناختی ترس از ارتفاع برای مولف باقی نمیماند و هر اُبژه تحت سیطره روابط خلاصه خواهد شد. آنجلو پلوس نیز سعی در ساختن واقعیت کنار دریا و یا چشم اندازهایی پوشیده از مه را ندارد چرا که هنر و مشخصا سینما راهی است آشکارا برای فرار از واقعیت و نه بازگشت و مرور دوباره آن. پس نه تنها تکنیک سکانس پلان یا ساختار قاعدهمند و نئوفرماتیک هیچکاک سعی در ساختن واقعیت ندارند بلکه آنچه از سوی مولف واقعی پنداشته میشود را با میزانسن و زاویه دوربین به نمایش میگذارند.
دوربین معلق
در تکنیک سکانس پلان اگر دوربین روی دستهای فیلم بردار قرار گیرد به زعم مولفان علاقهمند به این شیوه، مواجهه مخاطب با واقعیت بیشتر خواهد شد. در دو اثر شهرام مکری «ماهی و گربه» و «هجوم» مخاطب نه تنها از واقعیت در لحظه چیزی احساس نمیکند بلکه به تصویر و داستان در حال روایت نگاهی مشکوک و کنجکاوانه دارد. این تکنیک نه تنها مخاطب را با درونیات اثر مواجه نمیکند بلکه مدام در دنیای خارج از پرده سینما به دنبال مابهازای بیرونی برای فکتهای خود میگردد. و چنین مسئلهای بیش از آن که مخاطب را سرگرم کند دچار دوگانگی و آشفتگی ذهنی خواهد کرد. سینما در ابتدا باید سرگرم کننده باشد سپس علمی و تجربی. در غرب ایناریتو و در کشور خودمان فرهادی را میتوان به عنوان دنبال کنندگان چنین شیوهای نام برد. ایناریتو پس از ساختههایی چون «بابل» ، «عشق سگی» و «مرد پرندهای» با ساخت سینمایی «از گور برخاسته» دوربین را اصولی هدایت کرد اما فرهادی همچنان پس از «درباره الی» اصرار بر شیوه، سلیقه، خود دارد. البته که سکانس پلان در آثار شهرام مکری توانایی هدایت و مدیریت وی را در مقام کارگردان نمایان میکند اما چیزی به عنوان مفهوم از سینمای او استخراج نمیشود و برای مخاطب تنها شُبهاتی باقی میماند که پاسخ آن بسته به میل و تحصیلات فردی دارد. بنابراین سکانس پلان و اشکال دیگر دوربین روی دست که به تدوین وابسته است همچنان غیر سینماییترین لحظات را برای مخاطب رقم میزنند.
در ذهن دیگران
نقاشی مادر تمام علوم هنری است. تصویر و داستان در نقاشی با گذشتن آنی از ذهن هنرمند لحظهای را خلق میکنند که به تنهایی میتوان آن را ساعتها نظارهگر بود. در بسیاری از آثار سکانس پلان آنجلوپلوس نقاشی به شکل سینمایی آن دیده میشود و هنر شاعرانه این مولف برای بیننده لذتبخش است. همچنین در آثار علی حاتمی، جان فورد، هاوارد هاکس، اورسن ولز، هیچکاک و کاپولا نقاشی بر دیگر کاربردهای سینمایی تصویر اولویت دارد و چنین واقعهای سینما را دارای ریشه و تاریخ خواهد کرد. سینمایی که با حرکات معلق تصویر روایت شود هرگز نمیتواند مفهومی به نام فُرم سینمایی تولید و عرضه کند. لارنس فون تریه، فرهادی، ایناریتو و آرونوفکس به جای ساخت واقعیت ذهنی خود به دنبال واقعیت ذهنی دیگران هستند. در واقع تمایل و نگرش کارگردان که میتواند بسیار مهم و جامعه شناسانه باشد ویژگی سینمایی ندارد و به جای آنکه داستانهایی انتخاب کنند که تکنیک قاعدهمند داشته باشد مدام به دنبال قصههایی می گردند که مسئله دیگران است و مولف در واقعیت مسئله دیگران را به مسئله خود تبدیل خواهد کرد. هنر برای مطرح کردن مسئله هنرمند به وجود آمده و هنرمندترین افراد در سینما کسی است که مسئله شخصی خود را با انتخاب تکنیک مناسب تبدیل به فرصت اندیشیدن برای مخاطب کند.
نویسنده : علی رفیعی وردنجانی