در آن سوی دریای مردگان / نگاهی به داستان معصومه میر ابوطالبی
در آن سوی دریای مردگان به کجا میروم آخر ننمایی وطنم این سؤالی است که هر بچهای همزمان با رشد عقلی و ذهنی با آن درگیر میشود. از سوی دیگر در اسطورهها و روایات دینی با شخصیتهایی مثل ذوالقرنین و خضر و گیلگمش آشنا شده و کم از نامیرایی و بیمرگی نمیشنود. رمان آن سوی دریای مردگان معصومه میرابوطالبی از نشر طوطی بر آن است تا فلسفۀ مرگ و حیات را برای نوجوانان بازنمایی کند.
دو پسر
این رمان داستان دو پسر تنها است که در جستوجوی جاودانگی به سرزمین ناشناختهها سفر میکنند. این سفر تا حد زیادی برساخته از سفر خضر و جستوجوی او برای آب حیات است. از همین رو با وجود بهرهگیری از عناصر تکراری فیلمها و رمانهای خارجی همچون ریشههای پاگیر و روندۀ درختان تا حد زیادی ایرانیزه و وطنی شده است. دو شخصیت اصلی رمان که عامدانه افشین و جلال نام دارند چون افشین سردار جنگی و جلال به معنی شکوه است؛ یادآور همسفر شدن خضر و ذوالقرنین در پاگذاشتن به شهر ظلمات هستند. آنها یاقوت سرخ با خود دارند و اینان میوۀ نور. فرازهایی از رمان نیز وصف دوران فرمانروایی اسکندر مقدونی را یادآور میشود.
درخشانترین بخش رمان سفر دو نوجوان به کتابخانه است چرا که موجودات ساکن در آن جا همچنان افشین را به خاطر نقص جسمی و ناتوانی حرکتیاش ناقص میدانند و به کمال عقلی و آگاهیهایش بیتوجهاند لیکن او با مطالعۀ کتابهای در دسترسش راه غلبه بر شرایط را پیدا میکند.
انتهای این سفر هم تا حدی از سفر پرندگان در منطقالطیر عطار مایه گرفته است و همانطور که مرغان با دیدن خویش یکه میخورند، اینان نیز جاودانگی را در تهی شدن از روح انسانی و شیئی شدن مییابند.
به علاوه در طول رمان گونههای مختلف حیات بشری داستانی شدهاند. به طور مثال نیمهمردهها کاملا فراواقعی نیستند چرا که ویروسها و آدمهای به کما رفته و مرگ مغزی شده نیز مرز میان زنده و مردهاند.
در کل تلاش موفق نویسنده در شناساندن ماهیت مرگ و زندگی و منتقل کردن آن به مخاطبین نوجوان جدا ستودنی است.
صحنههای خیلی نابی هم در رمان یافتمیشود: روی دستهایم آرام گرفت و دیگر پیچوتاب نخورد. بعد مثل این که نوازشم کند آرام کف دستم را برگ کشید.
خودم هم داشتم تبدیل میشدم به سوسک که اشارهای هرچند گذرا به مسخ کافکا دارد.
در آن سوی دریای مردگان / اندیشههای نویسنده را نیز جابهجا در رمان میتوان شناخت:
– مردن نور بود در سیاهی
– قصهها رو هم فقط باید شنید. کسی نباید توی قصهها زندگی کنه
– کتابها اموالشان هستند نه دانششان
اندیشه حاکم
و اندیشۀ حاکم بر کل رمان: تنهایی فقط با از دست دادن کسی در اثر مرگ حاصل نمیشود، نداشتن دوست و آگاهی هم خود مرگ است.
البته آن سوی دریای مردگان با همۀ محسناتی که ذکر شد، لغزشهایی نیز دارد:
افشین و جلال فاقد لحن خاصند و از همین رو در دیالوگها غیرقابل تشخیص. موجودات آن دنیایی هم بهاتفاق بسیار ادیبانه صحبت میکنند. به این نمونهها توجه فرمایید:
“اینک منم که بر دوست خود انکیدو زار میگریم. دیوی بدسِگال فراز آمد و از منت بر بود. ای دوست من ای نرهاستر سرگردان ای خرگور صحرای پلنگ دشت انکیدو دوست من چیست این خواب که کنون بر تو دست یافته با خود نیستی و دیگر آوازهای دهان من نمیشنوی؟”
و در جای دیگر: “برای همین خالکوبی موج را روی دستهایمان نداریم و همیشه در مظان اتهامیم”.
“سپیدارهای عاشق محکوم شدند و نابود. تاک گفت: عاشقان جنگ را به فساد کشیده بودند. آنان محکوم به فنا شدند.
درخت نسیموار گفت: ما عاشق پرندگانیم….اما آنان انگور را دوست دارند.”
به نظر میرسد نوجوانی که چندان با ادبیات و متون قدیمی آشنا نیست این کلمات و جملات برایش نامأنوس و دیرفهم باشد و او را از ادامۀ رمان دلزده کند.
عجیب
عجیب این که خود افشین نیز در مواجهه با موجودات خیالی فاز فیلسوفانه و ادیبانه میگیرد: “اگر اننوگی آدم بود و قوانین رشد آدمها برایش صدق میکرد میشد گفت تغذیه بهتری داشته”
“توی نوری که از پنجرهها میافتاد بیرون هیبت بزرگ و پشمالوی گرگ را دیدم.”
“یک دفعه یک گرگ عظیمالجثه از روی صخرهای پرید پایین”
“خشکاندن یک سدر به قیمت جان یک سدر دیگر”
یا “من سفیر مرگ بودم یا سفیر زندگی”
نیمه مرده گفت: نام آن پهنه از دریا مرداب گنداب است.
و جلال هم در جایی میگوید: “چشمت خورده به امثال خودت تازه فهمیدی چهقدر بیریختی”
در کل به نظر میرسد خصوصا با در نظر گرفتن مخاطب نوجوان جایگزینهای بهتری برای بعضی لغات و الفاظ پیدا میشده.
مثلا حجت میگوید: اینها با این بیسوادیشان نمیتوانند جلوی فرار ما را بگیرند. که منظور از بیسوادی ناآگاهی است.
یا افشین که میگوید “حالا در موضع قدرت بودم” میشد راحت نوشت: برد با من بود یا برگ برنده در دست من بود.
یا برای “ردا” و تکرار آن مترادفهایی که به درد سنین پایین میخورد انتخاب کرد.
“زمانی که در معرض نابودی بود را بکشانم”. این هم نمونهای از نبود ویرایش درست. “را” علامت مفعول صریح است و بلافاصله باید پس از آن بیاید.
اشراف
در آن سوی دریای مردگان / اشراف نویسنده بر موضوع نیز نواقصی را در طول رمان پدید آورده و سؤالاتی را بیجواب گذاشته است:
بعد هم مثل آب حیات بقیۀ بدنم را گرم میکرد. افشین از کجا میداند عملکرد آب حیات چگونه است؟
این درخت سپیدار آقاجون بود، وقتی خون بالا آورد. باز چطور به این آگاهی رسیده؟
اننوگی تا دریا را دید فریاد زد: دریای مردگان. از کجا چنین مطمئن است حال آن که برای اولین بار پا به آن جا گذاشته.
حیف که پول نداریم اگر هم داشتند پول این دنیا به درد دنیایی که در آن بودند میخورده تا تابلوی نقاشی را خریداری کنند؟
لعنت بر اژیدهاک آبرویی برای اژدهایان نگذاشت. از اژیدهاک کاملا بیسابقه نام برده میشود.
دایی جلال: نمیگی اگه میمرد جواب ننهش رو چی میدادم اگه تو میمردی که خودم میکشتمت (مرده را چطور میشود باز کشت؟!!)
جلال نقاشی را به مرد نشان داد. اون نقاشییه رو شما کشیدید؟ مرد لبخند زد و سر تکان داد. جلال گفت: کی کشیده کی اون نقاشی رو کشیده؟ (وقتی به تایید سر تکان میدهد چه لزومی دارد که باز بپرسد؟)
از این ایرادها و مته به خشخاش گذاشتنها که بگذریم رمان آن سوی دریای مردگان بیتعارف اثر کمنظیر و درخوریاست. برای نویسندهاش سرکار خانم معصومه میرابوطالبی آرزوی نویسایی بیشتر دارم.
نویسنده سعیده زادهوش