اُپرای شناور / جان بارت / یا افسانه سیزف / نقد کتاب

اُپرای شناور، افسانه‌ی سیزیف یا زنده‌گی و عقاید آقای تریسترام شندی / آلبرکامو افسانه‌ی سیزیف را با این جمله  شروع می‌کند: “تنها یک سوال فلسفی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. پاسخ دادن به این سوال که آیا زنده‌گی به راستی ارزش زیستن دارد یا نه؟! ” و جواب این‌جاست در اُپرای شناور، رمان ۳۲۰ صفحه‌ای جان بارت!  داستانی که  شما را  کاملن متقاعد می‌کند که باید زنده‌بمانید نه برای آنکه زنده‌گی ارزش ذاتی دارد، برای آنکه مرگ هم ارزش ذاتی ندارد و برای آنکه هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد و همه چیز پوچ است!

جان برات در اُپرای شناور برای گفتن درون‌مایه‌ای که به نظر می‌آید باور قلبی و ایدئولوژی زنده‌گی‌اش باشد  هیچ عجله‌ای ندارد. منتقدین سبک نویسنده را با لارنس استرن در تریسترام شندی مقایسه می‌کنند که  البته دو هدف متفاوت  را دنبال می‌کنند.  هنر لارنس در نیاوردن اصل داستان در جهت سرگرم کردن خواننده است و این در حالی‌است که جان بارت در اپرای شناور  قرار است  با مدام  نگفتن داستان، دِین‌اش را به شهرزاد هزار و یک شب که شخصیت مورد علاقه‌ی داستانی‌اش بوده ادا کند.  راوی بی‌وقفه داستان بگوید اما نگوید آن روزی که تصمیم گرفت خودش را بکشد بلخره چه اتفاقی افتاد؟

اتفاق اول

در صد صفحه‌ی ابتدایی  تاد (راوی )،  بهانه می‌آورد که دست‌اش برای نوشتن گرم نشده‌است و نمی‌داند چه‌طور  و از کجا داستان اصلی را شروع کند اما  زیرکانه با همین فرمان تا پایان کتاب پیش می‌رود. صفحه‌ها درباره‌ی کار، مثلث عشقی که در آن گرفتار شده، کودکی، روزهای دانشجویی، پرونده‌های وکالت و شب‌نشینی‌های فلسفی‌اش با پیرمردهای در آستانه‌ی مرگ که نگاه‌شان به مرگ شاید واقعبینانه‌ترین شکل ممکن باشد حرف می‌زند و در همه‌ی این‌ها صحنه‌های شاهکار خلق می‌کند که به ظاهر از اصل داستان فاصله‌دارند اما درواقع همه‌ی این‌ها تکه‌های پازلی هستند که خواننده قرار است کنار هم قرارشان بدهد و  چرایی تصمیم به خودکشی نکردن تاد را بفهمد.

 تاد البته  برای هیچ‌کدام از این‌ ارتباط‌ها و اتفاق‌ها  ارزشی قائل نیست. حتی برای روزی که آن‌قدر مهم است که تصمیم گرفته درباره‌اش یک کتاب بنویسد و برای نشان دادن کم‌اهمیتی‌اش بارها تکرار می‌کند که تاریخ دقیق‌اش را نمی‌داند و زحمت پیدا کردنش روی تقویم  را هم به خودش نمی‌دهد تا کفر خواننده را دربیاورد.

 جان بارت هنرمندانه با خلق  صحنه‌های فراموش نشدنی در کتاب خواننده را  در کنار هم قرار دادن تکه‌های پازل‌اش همراهی می‌کند. صحنه‌هایی که هر کدام شبیه به شکار یک لحظه از دریچه‌ی لنز یک دوربین هستند. یکی از تصاویر بی‌نظیر کتاب، لحظه‌ای است که تاد درست وسط میدان جنگ با یک سرباز آلمانی در گدالی گیر می‌افتد. دو دشمن که زبان یکدیگر را نمی‌دانند و چند ساعتی را با ترس در کنار هم می‌گذرانند. رابطه‌ی بدون کلامی  که میان دو انسان برقرار می‌شود  و جنگی که در نهایت بر صلح دونفره‌شان پیروز می‌شود. جایی دیگر  در کتاب، دو سگ درست پیش پای نعش‌کش‌ها که در حال منتقل کردن جنازه به قبرستان هستند جفت‌گیری می‌کنند.

 جملات جان بارت را لازم نیست جایی یادداشت کنید . فراموش کردنشان محال است. یکی دیگر از صحنه‌های تاثیرگزار اُپرای شناور لحظه‌ی پایین آوردن پدری است که خودش را با کمربند دار زده‌است. تاد تنها شاهد مرگ پدر است و برای نشان دادن احساس‌اش می‌گوید: ” جنازه‌ی پدر را پایین آوردم و روی تختی قرار دادم که نطفه‌ام آنجا بسته‌شده‌بود.” این صحنه البته تا پایان در کتاب کش می‌آید. فراموش کردن این اتفاق برای راوی سخت است و آن را برای خواننده هم سخت می‌کند. 

تاد تحقیقات گسترده‌ای را شروع می‌کند تا دلیل خودکشی پدرش را بفهمد. سال‌ها اطلاعات جمع‌آوری می‌کند و نتیجه‌ی تحقیقاتش را در سبدهای میوه‌ی گوشه‌ی اتاقش می‌گذاردو در نهایت شبی که تصمیم می‌گیرد  به زنده‌گی خودش پایان بدهد به این نتیجه می‌رسد که مرگ هم شبیه  زنده‌گی بی‌ارزش و پوچ است. برای خواننده‌ای که  از ابتدا معلق  به دنبال خرده‌روایت‌های تاد آمده تا ببیند آن روز چه‌طور زنده‌گی‌اش را تمام کرده، شنیدن این جمله که هیچ حقیقتی در جهان وجود ندارد، دردناک و خوشایند است. حالا از زنده‌بودن‌اش شرمنده نیست و  زنده‌گی نکرده برای‌اش حکم هنوز نمردن را دارد. همین!

بلاغت

 تاد اندروز در مسیر  اپرای شناور بالغ می‌شود. روزهای زیادی می‌گذرد، آدم‌های زیادی در داستان آمدورفت دارند، اما زنده‌گی تاد بی‌نظم پیش می‌رود تا به گفته‌ی راوی، خواننده هم نه شبیه یک غسل تعمید، شبیه به یک آبتنی لذت‌بخش در اندیشه‌ی جان بارت غوطه‌ور بشود. هر چند در نهایت چه کسی می‌تواند ادعا کند حقیقت زنده‌گی را دریافته‌است که شما دومی‌اش باشید؟  

نویسنده : ریحانه نعمتی