اجداد بدوی / روزی روزگاری در سرزمینی دور / هزار و یک شب
اجداد بدوی / روزی “ادوارد مورگان فورستر” در کتاب “جنبههای رمان” نوشت:(( شنونده اولیه (قصه) انسانی بوده است، ژولیده موی که خسته و کوفته و پس از مبارزه با ماموتهای پشمالو و کرگدنها در کنار آتش مینشسته و چرتزنان به داستان گوش فرا میداده و تنها چیزی که او را بیدار نگه میداشته است، انتظار داستان بوده. اینکه بعدا چه خواهد شد!))
“فورستر” کاملا به مطلب درستی اشاره کرده است. شاید بتوان گفت، از آن زمانی که بشر در میان غارها زندگی میکرده و لای مدفوع و استخوان حیوانات شکار شده، وول میخورده، با قصه زندگی کرده است. شاهد این مدعا هم نقاشیهای حک شده بر دیوارهی غارهاست. نقاشیهایی که چیزی نیست جز روایت زندگی واقعی آنها. یعنی صحنه شکار و رویارویی با حیوانات درنده و…
این اجداد بدوی مقهور طبیعت بودهاند. طبیعتی نا شناخته، وحشی و عصیانگر. با رعد و برقهای وحشتآور، بارانهای سیلآسا و کوهستانهای صعبالعبور. اینجاست که بشر برای ارضا کردن چیستی و سوال در برابر پدیدههای مجهول و ترسناک اطرافش دست به دامن ساختن افسانه و اسطوره میشود و تلاش میکند هر پدیدهای را توجیه کند. یکی از این ابزار توجیه، اختراع افسانه و اسطوره و قصه است. بعد هم که “پریها” از زندگی این اجداد بدوی سر در آوردند. از “پری رودخانه بگیر تا “پری جنگلها”. درست حدس زدید. اینجاست که “قصههای پریان” متولد میشوند. حالا دیگر بشر از غارها بیرون آمده و کشاورزی اختراع شده است. مادرها کنار آتش اجاقهای روستایی برای فرزندانشان از کوتولهها و مادرخواندههای بدجنس و…قصه سر هم میکنند. البته این قصهها هنوز فرسنگها با آنچه که ما از داستان امروز میشناسیم، فاصله داشتهاند.
قصه های پریان
این قصه های پریان ویژگیهایی دارند، از جمله اینکه ۱) این قصهها دارای پیرنگ ضعیف و شکنندهای هستند. ۲) معمولا زمان و مکان در آنها مشخص نیست. ۳) خرق عادت یا برهم زدن قاعدههای معمول از زیر پا گذاشتن جاذبه زمین تا رد شدن از دیوارهای سنگی و… در آنها جریان دارد ۴) به شدت تقدیرگرا هستند. ۵) عنصر شگفتی در این قصهها حرف اول را میزند.۶) قهرمانهای داستان یا به شدت خوب خوب هستند یا به شدت شریر. تقریبا شخصیت خاکستری در آنها وجود ندارد. ۷) تحولی هم در کار شخصیتها نیست و خوب همان خوب است و بد همان بد!
در “قصه های پریان” محور ماجرا بر حوادث آنی و ناگهانی پیریزی شده است و حوادث پیش بینی نشده قصه را پیش میبرند. حوادثی که چاشنی آنها عمدتا عنصر شگفتی است یعنی شگفتزده کردن مخاطب!
“هزار و یکشب “را همگان با “شهریار” خونریزی میشناسند. هر شب دختری را به بستر میکشاند و صبح همانروز از دم تیغ میگذراند. تا اینکه “شهرزاد” دختر “وزیر” با اصرار از پدرش میخواهد که او را نزد “شهریار” بفرستد. پدر با اکراه میپذیرد و شهرزاد از همان شب اول با اصرار خواهرش”دنیازاد” شروع به گفتن قصه میکند. یعنی همان حکایت ” بازرگان و عفریت”. و همینطور شبهای دیگر و شبهای دیگر!
شهرزاد
قصه های “هزار و یکشب” بیشتر از نوع “قصههای شگفت” محسوب میشود . همانطور که میدانیم “قصههای پریان” یکی از انواع “قصههای شگفت” است. در واقع قصههای “شگفت محض” انوعی دارد که عبارتند از: ۱) “شگفت اغراقآمیز” که به معنای پدیدههایی است که به واسطه ابعاد و طول و ارتفاعشان ، با آن چیزی که ما انتظار داریم متفاوتاند. برای مثال در حکایت” سندباد بحری” آمده است که (( ناخدا در کنار جزیره ایستاده و به آواز بلند، بانگ زد که ای ساکنان کشتی و ای طالبان نجات، بشتابید و به کشتی اندر آیید. آنچه از مال دارید بر جای گذاشته، جانهای خویشتن را نجات دهید و خویشتن از هلاک برهانید که این نه جزیره است بلکه این ماهی است بزرگ که از آب بیرون آمده، ریگها بر او جمع شده و درختان بر او رسته، مانند جزیره گشته! چون شما آتش بیفروختید، گرما بدو اثر کند. همین ساعت از جای خود جنبیده و شما را به دریا فرو ریزد و همگی غرق شوید.)) فکرش را بکنید یک ماهی بزرگ که بر پشتش درخت روییده و…
۲)جنبه دیگر شگفت که به “شگفت اغراق آمیز” بیشباهت نیست، “شگفت نامانوس یا اگزوتیک” است. در این حالت از رویدلدهای فوق طبیعی صحبت میشود. رویدادهایی که مخاطب را شگفتزده میکند، اما چنان به خورد قصه رفتهاند، که مخاطب را مسحور خودش میکند. مثلا در ” دومین سفر سندباد” مرغی عظیمالجثه تصویر میشود که پاهایش هر کدام به اندازه تنه یک درخت تناور است.
۳)سومین مورد “شگفت ابزاری” است. در این شگفت، ابزارآلات محیرالعقولی در حکایتها آمده است که جنبه جادویی دارند. مثل” چراغ جادو” ، انگشتر علاالدین”، خمرههایی که در آنها مهر و موم شده و عفریتها در آنها زندانی شدهاند و…برای نمونه حکایت” اجنه و شیاطین محبوس” آمده است(( چون صیاد دام به در آورد، خمره مسین که به مهر سلیمان علیهالسلام مختوم بود، در دام افتاده، بیرون آمد و صیاد آن خمره برداشته، بشکست. در حال، از او دودی سیاه به سوی آسمان بلند شد و آواز ناخوش شنیدیم که میگفت: یا نبیالله التوبه التوبه. آنگاه دود شخص کریهالمنظری شد که سرش در بلندی با قله کوه برابر بود و..))
هزار و یک شب
همانطور که گفته شد در “هزار و یک شب” شخصیت خاکستری وجود ندارد و جدال دایمی و ازلی “خیر و شر” در سطرسطر آن جریان دارد. یک جدال پایان ناپذیر و قابل پیشبینی. برای نمونه در حکایت “دو وزیر” آمده است که(( “فضل بن خاقان” کریمالطبع و نیکو سیرت بود و مردم بسی بدو میل داشتند. اما “معین بن ساوی” را ناخوش همی داشتند که او طالب خیر نبود و با مردم بدی کردی))
نکته مهم دیگر تقدیرگرایی است. تقدیرگرایی که شخصیتها را با خود همراه میکند و ثمره آن دل سپردن به حوادث است و گردن نهادن به قضا و قدر! برای مثال در حکایت” علی بن بکار و شمسالنهار” آمده است: (( ابوالحسن گفت: سبحانالله قضا عشق را در میان شما دو نیمه بخش کرده است و..))
نکته دیگر این است که در هزار و یکشب گاهی زمان و مکان مشخص است. برای مثال در حکایات “ملک نعمان و فرزندان او” هم شهر معلوم شده و هم زمان آن. مثلا در ابتدای حکایت میگوید: (( در شهر “دمشق” بیش از خلافت “عبدالملک مروان” و…)) اما در برخی دیگر از حکایتها وقایع در شهرهای بی نام و نشان و زمانهای نامشخص رخ میدهد. مثلا عبارت (( در شهری سلطانی بود و…)). اما اینکه کدام شهر و کدام سلطان معلوم نیست. گویی برای تمام زمانها صدق میکند و این شهر میتواند هر جایی باشد از بصره تا موصل و چین و ماچین و …
سینه به سینه
پایان بندی داستانها هم اغلب خوب و خوش است و غالبا با عبارتهایی از این دست که (( آنها بعد از آن واقعه روزگار را با کامرانی به سر بردند و…)) شخص شریر به سزای عملش میرسد و آدم خوبهای قصه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند. اجداد بدوی / برای نمونه در حکایت ” ملک نعمان و فرزندان او…” پایان حکایت چنین آمده است (( و یاران او چون این بدیدند همگی مسلمان شدند و “وزیر دندان” کتاب را فرمود این حکات بنویسند تا عبرت آیندگان شود، پس از آن ملوک و وزیر دندان و پیوندان ایشان در عیش و نوش همی زیستند، تا اینکه بر هم زننده لذات و پراکنده کننده جمعیتها(مرگ) ایشان را دریافت))
نکته دیگر استفاده از عنصر “جادو” است. در هزار و یکشب این عنصر بسیار پررنگ است. مثلا در “حکایت صیاد” آمده است (( زن گفت: افسون من نیمه تو را سنگ کند. و من سنگ شدم و…)) یا در حکایت “حمال و دختران” میگوید: ((عفریت مرا بربود به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد. مشتی خاک برداشت و فسونی بر آن دمید و بر من پاشید و در حال بوزینه شدم و…))
تقریبا شاید بتوان گفت عناصر “قصه های پریان” و… در تمامی ملتها یکسان است. حالا بگذریم که بنا بر موقعیت جغرافیایی اروپاییان در قصههایشان “خزندههای عظیم الجثه”( اژدها) ماموریت نگهانی از قصرهایی را دارند که زیبارویی در آنجا محبوس است و منتظر عشق حقیقی! بعد شوالیهای پیدا میشود و قسعلیهذا. اما در قصه های ما شرقی ها پسر پادشاه بر لب رود می ایستد تا به اسبش آب بدهد. وقتی یک مشت آب برمیدارد تا بنوشد چهره پری رویی در آب میافتد و پسر پادشاه یک دل نه صد دل شیفته او میشود. در صحنهپردازیهای این قصه ها هم جبر مکان و… حاکم است. اروپاییان در قصرهای سنگی با برج و باروهای بلند زندگی میکنند و ما شرقیها در عمارتهای اعیانی با حیاطهای مشجر و شمعهای کافوری و قندیلهای بلوری آویخته و…همه این تفاوتهای ظاهری و به قولی صحنهای ناشی از محیط زندگی و آداب و رسوم است. در کلیات این قصهها تفاوت چندانی نیست. عناصر مشترکی مثل نامهایی که نباید بر زبان رانده شود، قهرمانهای خوب، ضدقهرمانهای خبیث و…
عنصر جادو
و صد البته عنصر جادو که عنصر مشترک تمام این قصههاست. جادو بازمانده رسوم کهن بشر هستند. اجداد بدوی / بازمانده ترسها و ابهامات بشر. از قربانی کردن تا تقدیس عناصر اربعه( آب، باد، خاک، آتش) تا مدد گرفتن از نیروهای مافوق طبیعی. همه و همه معجونی شده است و بشر سالهای متمادی دل در گرو این معجون یعنی قصههای پریان گذاشتهاند. قصه هایی که سینه به سینه منقل شدهاند و قطعا در این روال و روند از تغییر هم بی بهره نبودهاند. همان قصه هایی که ناخودآگاه جمعی بشر هستند.
نویسنده : سمیه کاظمی حسنوند
امتیاز بینندگان:۱ ستاره