آینه تال / یادداشتی برای رمان سودابه فرضی پور با نگاهی متفاوت

آینه تال / مراعات نظیر یکی از آرایه‌های ادبی است که تاکنون بیشتر در شعر فارسی کاربرد داشته. سیستمی هم که برای نگارش رمان “آینه تال” سودابه فرضی‌پور طراحی شده با وام‌گیری از این آرایه است. بدین معنی که در مراعات نظیر واژه‌ها (ابر و باد و مه و خورشید و فلک) با هم تناسب دارند و در آینه تال صحنه‌ها و شخصیت‌ها و اکثر عناصر در طول رمان در نوعی دیگر شبیه‌سازی و مثل و همانندسازی شده‌اند.

نادرخان و بهرام خان دو شخصیت کاملا متناظرند. هردو ناپدری و هردو در طبقۀ بالای خانه‌شان سکنی گزیده‌اند.

قهرمان داستان از شوهرش جدا شده و او را وادار به کوچ اجباری کرده. او که خدمات‌دهندۀ مجالس و جشن‌ها است، طی برگزاری جشن تولدی با پیرمردی (بهرام خان) آشنا و نهایتا با او هم‌خانه می‌شود. اتفاقا بهرام خان هم مانع رفتن همسرش ماه‌منیر به خارج از کشور نشده همان‌ گونه که راوی با شوهرش کامران رفتار کرده. در خانۀ بهرام خان تابلویی است که در آن زنی از پنجرۀ کلبه‌ای چوبی وسط برهوت به بیرون نگاه می‌کند و مردش سوار بر اسب می‌رود. 

نادر خان شوهر زن دومی شده (مادر راوی) که یک بچه داشته. بهرام خان هم چنین قصدی دارد که البته عقیم می‌ماند.

نحوۀ خواستگاری بهرام خان از راوی بدل خاطره‌ای است که وی از خواستگاری مادرش دارد. آن جا نادرخان دستش را باز می‌کند و قند را در دستش می‌نهد و عنوان جادویی به آن می‌دهد و این بار بهرام خان هم بقچه ترمه را باز می‌کند و شمایل عتیقه را کف دستش می‌گذارد. تکرار دو صحنۀ نزدیک به هم با فاصلۀ چند سال.     

نویسنده ملت را چنین توصیف می کند: دل این مردم برای هیجان پر می‌کشد. برای تنوع می‌میرند، برای فرار از یکنواختی … این مردم تنوع را دوست دارند، اما به استقبال خطر نمی‌روند. مهسا همکار راوی نمونه‌ای از این مردمان است که در راستای تنوع‌طلبی‌اش هربار دوست‌پسر جدیدی برمی‌گزیند و همین تنوع‌طلبی‌اش است که سبب می‌شود او را به طرف اخیرترین‌شان مرتضی بکشد که به خلاف اسلافش ماشین آن چنانی نمی‌راند، لباس مارک نمی‌پوشد، گیتار و ویولن نمی‌زند، پیپ نمی‌کشد، دنبال گرین‌کارت نیست، اسکی و دیزین نمی‌رود، پیراهن چهارخانۀ ساده می‌پوشد. آستین‌هایش را تا روی آرنج تا می‌زند و پاشنۀ کفش‌هایش را می‌خواباند. بوی ماشین می‌دهد. رانندۀ نیسان است و حتی وقتی توی ماشین نیست، بوی هوای دم کرده و چای جوشیده می‌دهد مثل چوپانی که بوی گوسفند بدهد…. همین توصیف‌ها از مرتضی نیز در وجهی دیگر کاربردی می‌شود؛ هم در مورد بوی کارخانه و هم پیشینۀ مدیرش.       

ناکامی راوی در برگزاری جشن عروسی پسر شجاعی هم به گونه‌ای دیگر بدلسازی شده است. راوی از پس ادارۀ جشن و شام عروسی برنمی‌آید و شجاعیِ پدر هم در نگهداری گوسفندها موقع چوپانی کردن. مهمان‌ها بی شام می‌مانند و گوسفندها را گرگ‌ها می‌درند اما خسارت هردو به رغم پیش‌بینی اولیه جبران و از هردو دلجویی می‌شود.

بچه‌هایی هم که در کوچه عروسی گرفته‌اند قابلمه‌های‌شان خالی است. درست شبیه شب عروسی که وانت حامل غذاهای سفارش داده شده به باغ نمی‌رسد. اگر بخواهیم از این دست نمونه‌ها بیاوریم مسلما بیش از این‌هااست. مثل آن جا که بازیگر فیلم و حرف‌های راوی و شوهرش برای جدای و خروج از کشور با هم متناسب و چفت می‌شوند. اما چیزی که نباید از آن غافل ماند و به نظر می‌رسد هدف اصلی داستان باشد این که قهرمان رمان همگام با این سیستم اختراعی بر اساس یافته‌ها، تجارب و گفته‌ها و شنیده‌ها می‌کوشد که انسان باشد و خوانش این رمان تمرینی است همسو با او برای آدم بودن.

نویسنده : سعیده زادهوش