داش آکل / نقد داستان داش‌آکل از صادق هدایت / داستان ایرانی

داش آکل / این داستان مختصات یک تراژدی را آن گونه که ارسطو برشمرده دارا است؛ یعنی در برآوردن دو حس ترس و شفقت توأم با تفکر کاملا موفق است و آدمی را به اندیشیدن به دنیای پس از «داش‌آکل» و داش‌آکل‌ها وامی‌دارد. به علاوه پرسناژ اصلی داستان تمامی خصوصیات یک شخصیت تراژیک را که همانا غرور و انزوا و پذیرش نیستی و فنا شدن است، دارد.

هدایت در جایی نوشته عشق مثل یک آواز دور، یک نغمۀ دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بد‌منظری می‌خواند، نباید دنبال آن رفت به همین خاطر است که در داستان‌های او عشق همواره با شکست روبرو می‌شود: داوود گوژ‌پشت، لاله، آینه شکسته، گرداب، صورتک‌ها و عروسک پشت پرده، نمونه‌هایی از این شکستند. به علاوه اغلب شخصیت‌های هدایت سرنوشت مقدور و محتوم را می‌پذیرند؛ به طور استثنا آن‌هایی هم که اندک تلاشی می‌کنند (سگ اسکاتلندی، و زرین‌کلاه در زنی که مردش گم شد)، تلاش‌شان بی‌ثمر می‌ماند.

بنا به آنچه گذشت در دستگاه فکری هدایت، عشق، عنصر و تجربه‌ای است کم‌و‌بیش دست‌نیافتنی و کلیۀ عوامل و قوانین اخلاقی و سنتی جمع می‌شوند تا عاشق و معشوق (طالب و مطلوب) را از هم دور نگه دارند.

در داش‌آکل یک نگاه داریم؛ زمانی که داش‌آکل به خانه حاجی صمد فرا خوانده می­شود تا به او اعلام کند که حاجی او را وکیل و وصی خود کرده: «بعد همین‌طور که سرش را برگردانید از لای پردۀ دیگر دختری را با چهرۀ بر‌افروخته و چشم های گیرندۀ سیاه دید. یک دقیقه طول نکشید که در چشم‌های یکدیگر نگاه کردند ولی مثل این‌که دختر خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید؛ ولی در هر صورت چشم‌های گیرنده او کار خودش را کرده بود و حال داش‌آکل را دگرگون نمود. او سر را پایین انداخت و سرخ شد».

این اولین نگاه که از روی کنجکاوی انجام می‌گیرد هم آفریننده است هم تباه‌کننده. بدین ترتیب شخصیت عیاری که روزی خودْ گره از کار دیگران می­گشود، در چنبرۀ عشقی گرفتار می آید که او را یاوری نیست.

هدایت به شیوه‌ای هنرمندانه خواننده را با تنش‌ها و کشمکش‌های درونی این پیر‌پسر مواجه می‌سازد؛ تعارض، میان خواستن و نکردن. از یکسو، او در آتش عشق مرجان می‌سوزد و از دیگر سو بنا به توجیه خود از خیانتکارانه و ظالمانه بودن خواستگاری دم فرو می‌بندد و چاره را در این می‌بیند که تنها با خیال او بسازد. گرچه این داستان نیز از فرمول هدایت تابعیت می‌کند و نیرو‌های متضاد و نیک و شر (داش‌آکل و کاکا‌رستم) از همان ابتدا مشخص می‌شوند، اما نگاه خاکستری نویسنده سبب پرداخت شخصیتی ممتاز و کم‌نظیر در تاریخ ادبیات داستانی ایران می­شود که به کلی با شخصیت­های مطلقا بد و مطلقا نیکِ پاورقی‌نویسان تفاوت دارد. لحنِ به تعبیر خود نویسنده -‌داشیِ آمیخته با لهجۀ شیرازِ داش آکل‌- در گیرایی و تراش شخصیت محوری داستان بی اثر نیست.

گرچه بسامد استعاری متن، در حد «بوف کور» نیست، اما عاری از استعاره نیز نمی‌باشد. توصیف استعاری آمدن ابر‌های تاریک، روی هوای پُر‌خنده و شاد قهوه­خانه خبر از غمبار بودن آتیه داش آکل می‌دهد. کرکی که داش‌آکل در قفس دارد، کنایه از دل داش است. سپردن قفس به شاگرد قهوه‌چی اشاره به در اختیار نبودن آن دارد.

این که ملا‌اسحاق مشروب فروش به لباس او دست می‌زند و می‌گوید این چیه که پوشیدی این ارخلق حالا ور افتاده، نشانۀ عوض شدن زمانه است؛ زمانه‌ای که نا‌جوانمردی (کاکا‌رستم) را جایگزین نسل جوانمرد زوال‌یافته (داش‌آکل) می‌کند و بالاخره پیشانی دو‌رنگۀ داش‌آکل [کلاه تخم‌مرغی او پس رفت و پیشانی دو‌رنگۀ او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه‌ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود، سفید مانده بود] به دو بخش آشکار و پنهان زندگی او نظر دارد.

در این‌جا نقش زن خنثاست، بدین معنی که زن حاجی و مرجان در پیشبرد داستان نقشی ندارند و تنها حس کنجکاوی خواننده را ارضا می‌کنند.   

داش‌آکل ساختار کلاسیک دارد و تمام اجزای این نوع داستان اعم از مقدمه، بحران، تعلیق و گره‌گشایی (کشته شدن داش آکل به دست کاکا رستم) را به سادگی در آن می‌توان یافت. طرح داستان به طرز مناسبی ریخته شده و حوادث، رابطه علت و معلولی با هم دارند. نقطۀ اوج آن (شوهر کردن دختر) را می‌توان یکی از زیباترین نقاط اوج در داستان‌های فارسی دانست. گزینۀ قابل تأمل دیگر، همدم داش‌آکل است؛ البته نه از جهت حضور طوطی در روند داستان که چوبک به بهترین نحو ممکن در «انتری که لوطی اش مرده بود» و در سطحی پایین‌تر در داستان‌های دیگرش به حیوانات، تشخص بخشیده است، بلکه بدان لحاظ که نویسندۀ سایه، این بار نه با بهره‌گیری از اندیشۀ خیامی که شاید با تأسی از طوطی و بازرگان مولوی کرک را وا می‌دارد تا گفته‌های صاحبش را چنان به موقع تکرار کند که اصل رایجِ طوطی‌وار را زیر سؤال ببرد.

نویسنده : سعیده زادهوش